خوشبختی ما در سه جمله است تجربه از دیروز ، استفاده از امروز ، امید به فردا
ولی ما با سه جمله دیگر زندگی مان را تباه می کنیم حسرت دیروز ، اتلاف امروز ، ترس از فردا
میگه گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی
نمیدونم این صابریت ما ختم به چی خواهد شد. تصور ذهنیم خوب و مثبته! شواهد و قرائن یه ذره منفی میزنه!
امیدوارم آخرکار یهو بیدار نشم ببینم غوره ها نارس و کال موندن یا انگور شدن و گنجیشک ها همشونو خوردن!
هیچ وقت از صبر کردن صدمه ندیدم. اینبارم امیدوارم.
خدا کنه مایوس و شرمنده نشم
این کاملا طبیعیه که وقتی نه کتابی میخونی نه فیلمی میبینی نه مطالعه درست حسابی داری و وقتی تنها استفاده از اینترنتت شده دنبال کردن حواشی یورو و خوندن ایمیلهای صدمن یه غاز و لایک کردن همه اراجیفی که به اسم چرچیل تا دکتر شریعتی و بروسلی و ... حال و روز زندگی عدیت باشه همین وضع گیج و منگی که توش گرفتاری!
زندگی که توش حتی یه رفتار درست و حسابی نمیتونی باکسی داشته باشی و جز هزل گویی کاری نمیکنی و اونقدر گیج و خنگی که عزیزترین کسانت رو با رفتارت میرنجونی
نه حرفی برای گفتن داری نه سوژه ای برای بحث کردن و اونقدر توی رفتارت توپوق میزنی که جسم و روح عزیزت رو به درد میاری
امشب ولی از اون شبای خاصه! از اون شبایی که شاید توی عمرت یه بار اتفاق بیفته ! از اونایی که اگه حواست نباشه میشه برنامه کل زندگیت!میشه خوره ای که ذره ذره روح خودتو زندگیتو میخوره و به پوچی میرسونتت
امشب یکی از نابترین احساساست تمام عمرم رو تجربه کردم .شبی که برای اولین و اخرین بار به حال زارم گریه کردم.گریه ای که نه برای مرده بود و نه برای هیچ جسم و ماده ای
گریه ای بود برای حال زار و نزارم
اما امشب یه نقطه عطفه! یه نقطه عطف برای تمام زندگیم. تا آخر عمرم این شبو فراموش نمیکنم
از همین حالا اینجا رو دوباره فعال میکنم و از اولدوز عزیزم هم میخام دوباره بیاد اینجا و با حرفاش بهم دلگرمی بده
منتظرتم همسر نازنینم
مدت خیلی زیادی هست که هیچی ننوشتم! هیچ حس و حالی برای نوشتن نبود. نه که بی حوصله باشم! حوصله نوشتن نداشتم. حوصله فیلم دیدن، کتاب خوندن و حتی فکر کردن
اخیرا با دوستی آشنا شدم بسیار فرهیخته! واقعا که یه دوست چقدر میتونه توی رفتار و گفتار یه آدم تاثیر بذاره! همین دوست باعث شده کلی فیلم ببینم و فکر کنم و شاید خدا رو چه دیدی به سرم زد کتاب هم بخونم! کل زندگیم شده کار
اخیرا یه مسافرت فال و تماشا داشتیم با اولدوز عزیزتر ازجان که بسیار بسیار خوش گذشت! یه چندروزی دور از کاربودن بعد از عید بسیار بسیار لذتبخش بود. با اینکه وقتی برگشتم اونقدر کار رو سرم ریخته بود که همین دو روزه حسابی خسته م کرده
میخواستم راجع به بی حوصلگی بگم که تبدیل شد به وقایع نویسی! امروز داشتیم با این دوستمون در مورد بی حوصلگی و کلا توی باغ نبودن حرف میزدیم! انصافا بدجوری پس کله همه ملت خورده! یعنی هرکسی رو که میبینی یه جورایی مدهوشه! حواسش معلوم نیس کجاس! اصلا در و دیوار رو نمیبینه چه برسه به اینکه بخاد به جزئیات رفتارها و گفتارها دقت بکنه! چیزی به نام فکرکردن دیگه در رفتار مردم دیده نمیشه! همه عجله دارن! همه منگن! هیچکس نه زیرپاشو میبینه و نه بالای سرشو و نه حتی روبروشو!
حتی خودمم که دارم این حرفارو میزنم حال و حوصله پرداختن به مطلب رو ندارم. همه چیز توی سطح اتفاق میفته! چیزی بنام عمق دیگه در رفتار و گفتار و کردار وجود نداره! بعد سوم داره از بین میره! همه حرفا، حکایتا، رفتارها و ..... سطحی هستن! و دنیا عجیب داره به این سمت حرکت میکنه! دوستی میگفت نسل جدید شبیه کف روی دریاس! یه حبابه! همه چیش سطحیه! موسیقیش، فیلمش، کتابش و ....
ولی من دارم میبینم نه نسل امروز که همه اینطور شدن! اصلا همه چی داره سطحی میشه.همه چی داره بی خیالی طی میشه. هیچکس حوصله عمق و معنا رو نداره
کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را؟؟
چند سال پیش با رفیقم قرار گذاشته بودیم عاشورا رو باهم باشیم... روزای دیگه نمیشد و برامون امکان نداشت.... صبح عاشورا که بیدار شدم و آماده شدم پدرم (که معلوم نیست از کجا دلش پر بوده) با داد و هوار بمن گفت که تو این روز هم دست از مزخرفاتتون بر نمیدارید، میخواید برید حالا آهنگ باز کنید و برقصید و این دوستای تو فلان وفلان....
اونروز نرفتم و تنها تاثیرش توی زندگیم باز شدن روی من بود به پدرم و پیش دوستم... تمام حریمهام شکست... زنگ زدم و گریه کردم و گفتم که چی شده و ازون لحظه ببعد تمام قداستی که برای پدرم پیش دوستام قائل بودم از بین رفت و من شدم دهن لقی که از پدرش به راحتی انتقاد میکرد.... اونقدر جنگیدم تا حرفامو به کرسی نشوندم.
چندین سال - شاید شش سال- گذشت تا امسال باز شنیدم سفر توی عاشورا تاسوئا صورت خوشی نداره.......... فهمیدم هیچ چیزی عوض نمیشه. افکار فانتیک و پوسیده از فردی به فرد دیگه منتقل میشن و زندگی هیچ تغییری نمیکنه.... با افرادی که زندگی بالاجبار شما رو خویشاوند نسبی میکنه دست و پنجه نرم میکنین و به یه نقطه مشترک میرسید ولی با افرادیکه به اختیار خودتون هستید.....
هیچ چیزی هیچ تغییری نمیکنه... گاهی فکر میکنم کاش اصلا بلد نبودم با لپ تاپ حتی کار کنم یا هیچوقت مسنجر نداشتم یا........... مثلا از یه خوانواده سختگیر عقب افتاده فرهنگی بودم تا الان به نعمتی عظیم میرسیدم... تا الان با دیدن لپ تاپ و سوار ماشین شدن و خندیدن و یه کم آزادی خیلی چیزا تو دنیا برام تغییر میکرد...
کاش از خیلی چیزا محروم بودم تا الان فقط یکذره حس زندگی میکردم... هیچ چیز بهتر نشده حتی بدتر شده...... اونجوری شاید بازم یه چیزایی بمن داده میشد ولی الان هیچ... هنوزم عاشورا همون روزیه که توی اذهان دور و بریهای من هیچکاری صورت خوشی نداره. دور و بریهایی که ادعاهاشون ک.و.ن آسمون رو پاره میکنه
مهشید رو دیدم. مهشید جزو گروهی از افراده که همیشه هرچیزی به دست آوردن حقشونه. یادمه با مهشید که آشنا شدم عاشقش شدم دورادور...
امروز دوباره دیدمش... ازینکه هنوز اینجاست... ازینکه داره با میثم ازدواج میکنه ... ازینکه..............
انگار تو ذوقم خورد...
اصلا چه جوریه گاهی آدم فکر میکنه برای یه آدمایی هیچ چی کافی نیست... چجوریه فکر میکنه حقشون از زندگی خیلی بیشتر از این حرفاست؟؟؟ واقعا گاهی ازینکه ذهنم آدما رو دسته بندی میکنه در عجبم و نمیدونم طبق کدوم تئوری دسته بندی میکنه...