آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

تو مو میبینی و من پیچش ابرو!!!

امروز یه بار دیگه بهم ثابت شد که به هیچ وجه نمیشه از روی ظاهر مردم در موردشون حکم قطعی داد. و باز بهم ثابت شد اینقدرها هم که فکرمیکنیم وضع همه خراب نیس و میشه امید داشت به فرداهایی بهتر! 

امروز وقتی از یه سواری توی فرودگاه بلاد غربت پیاده شدم؛ تا خودم و کیفمو جمع و جور کردم متوجه شدم که گوشیم رو تو ماشین طرف جا گذاشتم! طرف کی بود؟ شخصی با یه قیافه عملی و تریاکی که داشت با یکی در مورد رابطه نامشروعی که با یه زن شوهردار داشت با یه کس دیگه ای حرف میزد! آدمی که وقتی نگاهش میکنی یا حرفاشو میشنوی ازش متنفر میشی! 

اما آخرش چی شد؟ آخر داستان وقتی بعد از ۱۵ دقیقه دوباره دیدمش در لحظه آخر بهش گفتم:          خیلی گلی!!!

ساوالان

 

 دریاچه مسحور کننده ساوالان در قله کوه

 

دیروز یکی از رفقای قدیمی بهم زنگ زد و ازم دعوت کرد که در برنامه گردش دو روزه شون یعنی دیروز و امروز باهاشون باشم! بنده هم به دلیل اینکه در بلاد غربت به سر میبرم نتونستم توی این برنامه شرکت کنم! با این رفقا تابستون پارسال به سبلان رفته بودیم و جای همه دوستان خالی خیلی بهمون خوش گذشته بود. همین یادآوری باعث شد برم و عکسای سبلان پارسال رو نگاه کنم و کلی برام تجدید خاطره شد! یکی از عکسها که اون رو مشاهده میفرمایین؛ خیلی توجهم رو جلب کرد. همون موقع هم این عکسو گرفته بودم تا بذارم تو اینترنت تا همه ببینن! ولی یادم رفته بود! دقیقا یادم نیس که کجا عکسو گرفتم ولی مطمئنم که قزوین نبوده! احتمالاً مسجد قزوینیهای ساکن اون شهر بوده!

دور و بر پناهگاه هم یه چوپون نوجوون بود که واقعا اینقدر خوشگل بود و قیافه طبیعی داشت که آدم حظ میکرد. متاسفانه نمیتونم عکس اون پسر خوشگل رو اینجا بزارم و گرنه میدیدین که طبیعت چه شاهکارهایی داره و یه پسر دهاتی بدون ابرو گرفتن و ژل زدن که سهله ..... بدون آب و صابون تا چه اندازه میتونه زیبا و دلفریب باشه!     

 

 ستاد اجرایی طرح نشاط و تعالی و بچه های مسجد

چه خبر از کجا

اینجامون خیلی سوت و کور شده!  نمیدون چرا حوصله نوشتن ندارم! حتی برای خودم 

علیرغم همه شعارهایی که گفته میشه که من برای خودم مینویسم؛ ولی وب بی نظر دهنده به هیچ دردی هم نمیخوره و یه جور دفتر خاطراته! 

تقریبا همه دوستان متواری شدن عین خودم! 

حوصله دوستیابی هم نداریم! وقتش رو هم نداریم! کماکان در بلاد غربت هستیم! 

چرت و پرت مینویسیم 

ولی به زودی چند مطلب جدی خواهیم نوشت! ای اجنه سرگردان در وبلاگ!!! منتظر باشید

خووووشحالیم

خوشحالیییییییییم به چندیدن دلیل  

 

۱) اولدوزمون خیلی جیگره! حسابی دلبری کرده و اینقده دلم براش تنگ میشه که اصلن دلم نمیاد برم ولایت غربت! روزایی که باهمیم اند خوشی و شادیه و شبش کرخی ناشی از شادی! از اولدوزمون ممنونیم به تعداد همه اولدوزای عالم! 

 

۲) تا حالا تلفن هیچ پیرمردی منو اینقدر خوشحال نکرده بود. دوست پیر و سر زنده م مهندس اکبری امروز بهم زنگ زد! تا امروز فکر میکردم یه کارفرمای باحاله ولی امروز حس کردم یه دوست خوب و بامرامه! تازه این تلفنش بهم ثابت کرد که اینکه پیش خودم فکر میکردم براشون خوب کار کردم و طییاحیهایی که کردم اساسی بودن پر بیراه نیس و اینکه ییهو بعد ۴ ماه بهم زنگ میزنن نشون میده که از کارم راضی بودن! البته بارها هم گفتن که بی میل هم نیستن که برم و مستقیم و بی واسطه باهاشون کار کنم! شایدم رفتم بندر امام! 

خلاصه تلفنش اعتماد به نفسم رو منفجر کرد. 

 

۳) همینطوری به طور الکی خوشحالیم دیگه! مگه شادی دلیل میخواد؟؟؟؟؟؟؟