آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آیینه...

آیینه من... 

کمی دیرتر یا زودتر... فرقی نمیکند.... 

                                        آیینه من.... 

 میگن برای هیچ کار و لحظه ای که فقط یک ثانیه لبخند رو به لبت آورده افسوس نخور... گاهی میخورم...

من و مشت و سیندرلا

۱) توی فیلم «سیندرلا من» وقتی از راسل کرو بازیگر نقش مرد سیندرلا میپرسن چطور شد ه بعد از اینهمه سال برگشتی و همه رو زدی گفت: به خاطر شیر (منظورش غذای بچه هاش بود) 

 

۲) امروز یکی از صمیمیترین دوستانم رفته بود راهپیمایی مشت محکم بزنه توی دهن استکبار! در حالیکه خودش کلی مستکبره!  

 

۳) خیلی ها رو میشناسم که برای عافیت آینده بچه هاشون اونا رو میفرستن مسجد و بسیج و اینجور جاها در حالیکه تا حالا مهر به پیشونیشون نخورده! البته سنی هم نیستن هاااااا 

  

دارم به این فکر میکنم که نرخ امروز نون چنده تا ما هم مظنه دستمون باشه که هروقت لازم شد بتونیم به نرخ روز بخوریمش!! 

دوستم یه بچه کوچیک داره و به سختی این کارو پیدا کرده! اون زمانی که تازه نامزد کرده بو هردومون بیکار بودیم چون تازه خدمتمون تموم شده بود! یه کاری به من پیشنهاد شد و چون اون شرایط بدی داشت من اونو معرفی کردم! بعد از کلی سگ دو زدن یه کار جدید پیدا کرد و حالا وضعش خوبه! ولی باید گاهی بره نماز جمعه و امروز باید میرفت مشت محکم بزنه! وضو گرفتن رو هم بلد نیس حتی!! 

اما آیا چاره دیگه ای داره؟ اگه نره ممکنه کارش رو از دست بده! اگه مجرد بود میگفت به ..خمم! ولی تخم که برای زن و بچه ش نون نمیشه! میشه؟ 

مشت راسل کرو  رو هم نداره که بره مشت بزنه و پول دربیاره! گاهی وقتا فکر میکنم اگه چنن حالتی برای من پیش بیاد چیکار میکنم؟ آیا زن و بچه م تاوان غرور من رو میدن؟ یا من باید خودم رو کوچیک کنم و کاری رو بکنم که ازش متنفرم؟ 

گاهی وقتا فکر میکنم کاش هیکل درشتی داشتم تا لااقل میتونستم در بروز چنین شرایطی فحلگی و عمله گی کنم! 

زندگی روز به روز داره سخت تر میشه و مثل مرد زندگی کردن سختتر و سختتر! به چشم خودم دیدم که احتیاج خیلی مردا رو به گه خوری انداخته! حالا بگین ببینم کسی که واسه خاطر زن و بچه ش به گه خوری میفته مرده یا نامرد؟ شریفه یا پست؟ 

من از جواب دادن به این سوال میترسم 

 

دل و جانم به تو مشغول و ...

*

با چه لذتی ازش حرف میزنه، وقتی میگه افکار ساده ای داره، راست تو چشمت نگاه نمیکنه که دروغ بگه، لازم نیست همیشه کشفش کنی، میدونی عکس العملش چی خواهد بود و میگه شیفته این بیپیرایگی و سادگیش شده و چشاش یه برق عجیب از همونا که فقط برای آدمای خاصی میزنه، میزنه وقتی میگه بعد 7-8 سال حالا دیگه مطمئنه که عاشقشه و بدون اون نه که نتونه، نمیخواد که زندگی کنه... شعفش باعث یه شادی کودکانه تو وجودم میشه... به لحظه هایی فکر میکنم که یقین کامل به دروغگویی کسی داریم که صاف تو چشمون نگاه میکنه و دروغ میگه... ولی دوست داریم طرف بیپیرایه بموونه تو وجودش و رها میکنیم اون دروغ عریان رو...

.

*

میگه تا دست به فرشته ها بزنی ناپدید میشن... من فکر میکنم و کسی دم گوشم میگه فرشته ها درد نمیکشن، فرشته ها گمشده ندارن، فرشته ها دنبال کسی برای دوست داشتن نمیگردن، فرشته ها تار و پودشون از هم گسیخته نمیشه به یک نامرادی، یقین بکارت روح فرشته ها آسیب نمیبینه به یک بیمهری... فرشته ها...

امنیت اجتماعی

این ملت کی میخوان آدم شن آخه... من عصبانیم و فقط به همین دلیل دارم مینویسم؛ از دست خودم و همه عصبانیم... این پیاده روی تنهایی من شده معضل...

حتی وقتی تو پیاده رو ام بوق میزنن، یکی نیست بگه تو که هیچی حالیت نیست معلومه تا یه چهارچرخه زیر پات باشه هی میخوای چراغ بدی و بوق بزنی و وایستی و اینا... یعنی من الان خیلی عصبانیم ااااااااا... بعد امروز یکی اونقدر رو مخم راه رفت که رفتم ازش بپرسم دردش چیه؛ یعنی آدم اینقدر باید نفهم بیاشه که درست از در که اومدم بیرون بیست دفه وایسته و بوق بزنه و تو هم محل ندی، بازم وایسه... میخوام بدونم آخه من چه شکلیم... فکر کن از صبح علی الطلوع سر پایی بعد عصرش هم خسته ای، هم حتی یه کوچولو آرایشم نداری یه همچین موضوعی پیش بیاد... از تو خیابون زده اومده تو پیاده رو، شیشه رو داده پایین.... بهش میگم چته تو... میگه من هی وایمیستم شما متوجه نمیشی... میگم متوجه شدم ولی شما طرفتو اشتباه گرفتی... میگه من از شما خوشم اومده، میخوام باهاتون آشنا شم... میگم شماها از هر کی کنار خیابون راه بره خوشتون میاد... میگه نه! اینجوری نیست... بعد خلاصه من بد حرف زدم... اونم گفت به این بداخلاقی به نظر نمیومدین، بعدش میگه شما از اون ساختمون آبیه اومدین بیرون؛ من به خاطر شما معطل شدم... ده دفه وایسادم... منم عذرخواهی میکنم که معطل شده و عصبانیتر میشم و اپسیلونی مونده که هرچی از دهنم در میاد بگم که میگه "الله ایشیزی راس گتیسین" و میذاره میره.... من تو این خیابونا امنیت روحی ندارم... من عصبانیم...من از دست خودم خیلی خیلی عصبانیم... من دلم میخواد پیاده روی کنم، اونم تنهایی... اونم هر جایی... این حق منه... حق منه هیشکی نگام نکنه، هیشکی بهم هیچ چی نگه... راحت باشم... من عصبانیم که چرا وایسادم با اون آدم دهن به دهن شدم...

این داستان همیشگی هر دختریه... تو هر صنف و سنخ و لباس...

تازه عصبانیتم کلی خوابیده، خونه که رسیدم دلم میخواست داد بزنم...

یعنی من به این فکر میکنم که این اتفاق چرا میفته؟

من امنیت میخوام، میخوام از بودنم لذت ببرم، تنهایی پیاده روی کنم و واسه خودم حرف بزنم... پلیس امنیت اجتماعی دیروز همکارم و با نامزدش گرفته و تا مامان بابای دختره نیومدن بگن بابا اینا نامزدن ولشون نکرده...

چقدر این لغت امنیت ناآشناست...

لذت بکر هر ثانیه...

1- من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم...

2- عین تو فیلما ... سرم محکم اینور اونور تکون میدم و از خواب بیدار میشم ... تشنگی هلاکم میکنه و حال بلند شدن و آب خوردن ندارم ... با تمام آدمای در حال عذاب کشیدن تو کابوسم عذاب کشیدم... دوستی میگه تعبیرش حمله یا بدخواهی ایه که بهت میشه... بعد میگه ردش میکنی... و من صحنه صحنه کابوسم رو با تموم آدماش توی ذهنم مرور میکنم...

و فرداش وقتی پریشونم و همه ازم میپرسن چرا دور چشات سیاه شده هیچی ندارم که بگم...

3- هنوز زنده ام... هنوز میتونم زیر برف راه برم و دونه هاش بخورن تو صورتم... میتونم تمام مسیر رو بدون توجه به خلوتی و تنهایی و سرما و ... برای دل خودم آواز بخونم و کیف کنم ... شایدم یه جایی صداشو شنیدم...

4- وایستادم و به این فکر میکنم که چجوری یه ماشین و آوردن تا طبقه چهارم پاساژ... پسره زل زده به قرمزیه ماشین و جرعه جرعه میخورتش... راه که میفتم بدو میاد دنبالم: خانوم به خدا از صبح دشت نکردم... نگاهش میکنم ... خسته ام... نگاه ساده و معصومانش دلم رو سوراخ میکنه... حالا سه تا دونه اسکاچ دارم واسه خودم... مامانم میگه این اسکاچا به درد نمیخورن ... میگم سه تا دونه هزار خریدم... نگاهم میکنه...

5- بیست دفه تکرار میکنه: گوشیهای موبایلتونو خاموش کنین... دادمون در اومده که خنگ که نیستیم بابا فهمیدیم دیگه... ده دقیقه بعد گوشی یکی زنگ میخوره... من هنوزم فکر میکنم ما خیلی خنگ نیستیم بابا...

کاریکاتور

کاریکاتور خوب چیزیه! اومدم فقط اینو بگم تا بفهمین که من چقدر اطلاعات دارم 

توی کاریکاتور چهره اونجایی ازصورت رو که ایراد داره یا مثلا متفاوت تر ازبقیه قسمتها هستش بینهایت بزرگتر نشون میدن تا آدم وقتی به قیافه واقعی طرف نگاه میکنه حتما اون عضو رو توجه بیشتری بهش بکنه! مثل دماغ یا لب! 

توی کار جدیدی که الان مشغول انجامش هستم با کسی همکار شدم که کاریکاتور همه رفتارهای منو داره! این مسئله باعث شده تا من بفهمم بعضی از همکاران سابق چه عذابی از دست من میکشیدن! 

من الان احساس گناه زیادی میکنم! فقط جای شکرش باقیه که آی کیوی من مثل این آقا در حد هویج نیس!  

نمیدونین من چی دارم میکشم! در ضمن من اصلا نمیفهمم رابطه بین خرگوش و هوش و هویج رو !!! 

 

پ.ن:فری گیت و اولترا سرف از کار افتادن و من دیگه نمیتونم برم توی وبلاگ خودم نظر بذارم! مسخره س نه؟ 

اولدوز نازنینم بهتره به جای فکر کردن به ۶ بهمن ۸۶ به ۲۴ بهمن ۸۷ فکر کنی و البته یه کمی بیشتر به پایان نامه ت توجه داشته باشی! میام میزنمت هااااااااااااااااااا  

ولی عجب متن با کیفیتی نوشته بودی! حظ کردم! کاش همون موقع میتونستم بخونمش! 

میعشقیمتان!

 

۶ بهمن ۱۳۸۶

*

۶ بهمن ۱۳۸۶ 

مهر و درد هم خانه اند

                   مهر و درد از یک ریشه اند

مرا از کسی که مهری به دل نیست چگونه دردی باشد؟ 

.  

.......................................................... 

. 

بینهایت سردرگمم... شاد نیستم ولی احساس دلتنگی هم نمیکنم... فقط باز هم دست و دلم میلرزد از بعضی تفکرات ناخواسته ناشاد بی سامان بدون رفرنس... از حسهای نشتر مانند... کاشکی... کاشکی مطمئن بودم از صحت یا عدم صحتش ... در هر دو حالت زیباتر بود حالم...

 

پ.ن. روزی که اون بالایی رو مینوشتم مطمئن بودم روزی دیگر کسی که برایش مینوشتم آنرا خواهد خواند... گاهی چه کورکورانه اطمینان میورزیم...

شما مست نگشتید و از این باده نخوردید...

حرف اول:

معجزه ای میخواهم خدای من...

امروز عاشق خدایم گشته ام... او نیز ... عاشق من گشته است... دست به دامن کلمه ها شده ام تا به او بگویم عاشقش شده ام... هیچ نمی یابم...امروز خدایم را دیده ام... دیده در دیده... و میدانم بی نهایت عاشقش شده ام... به سکوت تمام این سالها... کلمه ای نمی یابم... معشوق بی وفایی هستم و او عاشق سر بزیری... معشوق دل انگیزی است و عاشق سر بهوای عنان از کف داده که به وفای معشوق جفا میورزد... معجزه کن معشوق من...

****

حرف دوم:

بچه تر که بودم بوی آدما مستم میکرد... هر کی یه بو واسه خودش... هر بویی کلی نوستالژی و خاطره... کافی بود کسی بوی یکی از اونایی رو که دوست داشتم میداد، کلی خاطرخواهش میشدم...

دستاش یه بوی فقط مال خودشو میداد، اختصاصی...

****

حرف سوم:

امروز رسما یک گیاه بودم... یعنی نه از اینا که کلروفیل دارنا نه! از اون یکیا...

****

حرف چهارم:

پونزده روز پیش واسه زانوم که درد میکرد رفتم دکتر، اندازه یه عالم ویتامین و کلسیم داد و گفت 15 روز دیگه بیا... امروز رفتم دکتره میگه خوب بگو ببینم خوب شدی؟؟ میگم بله! کاملا(خوب دو روز بعدش کاملا خوب خوب شدم دیگه)... چشاش گرد شده میگه آخه به این زودی امکان نداره خوب شده باشی... یه دور دیگه دارو میدم بخور 15 روز دیگه بیا... نسخه رو میگیرم... ویتامین دی و کلسیم فت و فراوون عین همون نسخه قبلیه...بعد مامانم میگه دکتر بهتر میدونه یا تو؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!

****

حرف پنجم: 

 هی نیگاش میکنم تا بفهمم به چی داره فکر میکنه... قیافه شیطنت باری گرفته و یه جورایی نگاه میکنه... بعد میپرسم به چی فکر میکنی... به کی فکر میکنی... خوبه یا بده؟؟؟ میگه یکی یه چیزی تو مایه های اینو میگه که شانس آوردیم خدا به زنا کلام نداده و الی آخر... بعدتر فکر میکنم ما بیشتر...