آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

طعم گس خرمالو

بعضی لذتها اینجورین... با یه طعم گس تهش که تموم تنتو مور مور کنه... مثل تلخی ته لیمو شیرین که یه جورایی نه میتونه جلوی شیرینی رو بگیره، نه میذاره شیرینی تمام و کمال خودشو عرضه کنه... مثل گسی ته خرمالو که نه میتونه لذت خرمالو رو ازت بگیره نه میذاره تا تهش جرعه جرعه ش کنی...

افسوس میخوریم

وقتی برمیگردم به عقب و گذشته رو نگاه میکنم بعضی چیزا ناراحتم میکنن. یه سری خاطرات بد، یه سری کارهای بد و یک سری رفتارها و اعمال بد به ذهنم میرسن که از انجام دادن و گفتن و درگیر شدن باهاشون پشیمونم و اگر ذهنیت و درک الانم رو داشتم اون کارها رو نمیکردم! ولی افسوسشون رو نمیخورم و برام محلی از اعراب ندارن؛ چون اون وقتی که اون کارها رو کردم به درستیشون اعتقاد داشتم یا اگر اعتقادی نداشتم کارهایی بودن که خوشحالم کردن یا کارهایی بودن که یه جورایی از زیرشون در رفتم و اصلا الان برام مهم نیستن! 

اما دوتا اتفاق برام افتاده که تا آخر عمر حسرتشون رو میخورم و هروقت یادم بیفتن با افسوس به خودم میگم که ایکاش انجامش نداده بودم! 

یکی از این کارها اعتماد کردن به یکی از دوستانم بود که باعث شد ۶ ماه از زندگیم رو تلف کنم و به جای تثبیت موقعیت شغلیم روی خرف اون خودم رو آواره شهر غربت کردم و بعد ۶ ماه با چند میلیون ضرر دست از پا درازتر برگردم به خرابه خودم! پولش اصلا برام مهم نیس اما حماقتی که از انجام اون کار و زمانی رو که تلف کردم تا آخر عمرم از یاد نمیبرم! تجربه بزرگ و البته خیلی دردناکی بود. 

دومین افسوس زندگیم خیلی جوکه! من یه فندک فلزی دارم که گذاشتمش توی یه کیفی که اصلا ازش استفاده نمیکنم! شرکت مفخم سابقم من و یکی از دوستان رو برای کسب اطلاعات مفید و سازنده به نمایشگاه بین المللی ابوظبی فرستاد که زمانش ۲ تا ۶ نوامبر ۲۰۰۸ بود. اینجانب برای رفتن به ماموریت مذکور همون کیفی رو برداشتم که ازش استفاده نمیکردم! دلیل استفاده کردنم این بود که کیف مذکور بزرگ و مسافرتی بود. توی فرودگاه این فندک فلزی نیم ساعت وقت بنده رو تلف کرد چون کلا فراموش کرده بودم بذارمش توی خونه! این دستگاهها هم به فلز حساسن و خلاصه بعد از کلی گشتن این فندک رو پیدا کردیم و فهمیدیم که ایراد از ایشون بوده!! 

خلاصه این یه آلرتی توی ذهنم بود! توی نمایشگاه ابوظبی یه غرفه جالب انگیزناک امریکایی دیدم که کیف و خودکار گذاشته بود توی غرفه ش! توی نمایشگاه تخصصی نفت و گاز وجود همچین غرفه ای تابلو بود! رفتم و پرسیدم که چیکار میکنن اینجا و اونا هم گفتن ک دارن این کیفها و خودکارها رو میفروشن! جالب بود که قیمت یه خودکار ناقابل چیزی حدود ۱۵۰۰ دلار آمریکا بود. 

این آقا به پاس احترامی که برای ایرانی بودن ما قایل بود یکی از این چاقوهای ضامن دارش رو به من تعارف کرد و خواست بهم یادگاری بده! من احمق نمیدونم به چه دلیل رد کردم و چی از ذهنم گذشت! ولی یادمه که قضیه فندک یادم افتاد و گفتم نمیتونم با خودم ببرمش!!!! 

یک ساعت بعد فکر کردم که میتونستم چاقو رو بذارم توی کیفهای بارم و با خودم داخل هواپیما نبرم! ولی دیگه دیر شده بود و هرچی گشتم اون غرفه رو پیدا نکردم!  

من شدیدا افسوس میخورم که چرا الآن یه چاقوی آمریکایی ندارم و بدتر از اون به حماقت خودم افسوس میخورم! تا روزی که یه همچین چاقوی ضامن دار خوشگلی رو به دست نیارم این افسوس لعنتی با من خواهد بود 

این روزها

روزهای عجیبی‌ان این روزها...
عجیب و غلیظ و عمیق...

تو یه غلظت عجیب شناورن حس‌هام...

هزاران ولی جلوی هزاران زیبایی رو میگیرن و من سرگشته و حیران...

هیچوقت فکر نمیکردم چیزی رو که شواهدی بر 99 درصدی صحتش، صحه بذارن بخوام که با اعتماد عمیقم تعویضش کنم... این اعتماد رو میپرستم... حتی اگر منجر باشه به اینکه خورشید رو در روز انکار کنم... این اعتماد رو میپرستم حتی اگه تمام شواهد جمع بشن برای نقضش...

روزهای عجیبی ان این روزها

ویسکوز... با یه غلظت عمیق و چسبناک...

که اگه رها نشی پاگیرت میشن...

دلم شنا کردن روی سطح آب و میخواد... سیال و مهربان

روزهای چسبناکی ان این روزها...

چسبناکی وحشتناکی دارن... که همه تلاششون رو برای به یغما بردن میکنن!

تنها یک سوال تمام وجودم رو آزار میده... چرا اینهمه همزمانی ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!! پاسخی براش پیدا نمیکنم...

روزهای عجیبی ان این روزها...

نگرانمممممممممممم

ته دلم به شدت داغ شده و به شدت شدت نگرانم...... نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟؟ 

 

پ.ن. امروز دقیقا ۳۲ تا اس ام اس دریافت کردم هیچکدومش اونی نبود که میباید بود...

بدون توضیح

نهایت فاجعه ای دوباره 

                         و من خواب هستم که نه... خودم را به خواب زده ام

 

همیشه اعتقاد داشته ام سکوت شرافتی دارد که گفتن هرگز... حتی اگر بخواهی بگویی .......