چند روز گذشته و بخصوص امروز با سردترشدن هوا و باریدن بارون،پاییز واقعی رو لمس کردم. اما حالم اصلن خوش نیست.برعکس رنگ خوش خرمالوهای حیاطمون، من مثل برگهای درختان مو، احساس زردی میکنم.
.
.
...
قانون شماره سه زندگی: پشت هر حرکت به ظاهر غیرشرافتمندانه ای،دلیل شرافتمندانه و نه الزاماً درستی وجود دارد.کافیست زاویه دید خود را تغییر دهی تا جنبه شرافتمندانه آن را ببینی.
..
قانون شماره دو زندگی: شوخی آفت جذبه است. زمانی میتوانی شوخی کنی و همزمان جذبه داشته باشی که حتی به شوخی خودت نخندی.
..
اگر به خانهی من آمدی
برایم مداد بیاور مداد سیاه
میخواهم روی چهرهام خط بکشم
تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم
یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!
یک مداد پاک کن بده برای محو لبها
نمیخواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!
یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم
شخم بزنم وجودم را ... بدون اینها راحتتر به بهشت میروم گویا!
یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد
و بیواسطه روسری کمی بیاندیشم!
نخ و سوزن هم بده، برای زبانم
میخواهم ... بدوزمش به سق
... اینگونه فریادم بی صداتر است!
قیچی یادت نرود،
میخواهم هر روز اندیشه هایم را سانسور کنم!
پودر رختشویی هم لازم دارم
برای شستشوی مغزی!
مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند
تا آرمانهایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.
میدانی که؟ باید واقعبین بود !
صداخفه کن هم اگر گیر آوردی بگیر!
بغضم را در گلو خفه کنم!یک کپی از هویتم را هم میخواهم
برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،
فحش و تحقیر تقدیمم میکنند،
به یاد بیاورم که کیستم!
ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی میفروختند
برایم بخر ... تا در غذا بریزم
ترجیح میدهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !
سر آخر اگر پولی برایت ماند
برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،
بیاویزم به گردنم ... و رویش با حروف درشت بنویسم:
من یک انسانم
من هنوز یک انسانم
من هر روز یک انسانم!
غاده السمان
میگوید بچه های ....... شجاعترین هستند!
و من نمیدانم چگونه میتوانی شجاع باشی وقتی حتی جرات اقرار به اشتباه خود را نداری
وقتی از ترس بالایی پشت سر پایینی حرف میزنی
و خیلی وقتی های دیگر
تقریبا از یکسال پیش به اینور هیچ پست درست درمونی ننوشتم که بعد از دوباره خوندنش ازش خوشم بیاد.همیشه باید یه سری چلنج وجود داشته باشه تا بر اساس اون بتونی چیزی بنویسی که ارزش خوندن داشته باشه. روزهای تکراری یکسال اخیر و به خصوص بیکاریها و یکنواختیهای چهار ماه اخیر حسابی کندذهنم کرده و تقریبا هیچ وقت چیزی برای گفتن و نوشتن ندارم. اگرهم سوژه خاصی به ذهنم برسه یا فراموش میکنم یا بعد از چندروز اون ارزش قبلی رو برای پرداخت کردنشون از دست میدم. ذهنم الان پراکنده س! درست مثل یادداشتهام:
.
1) الان داشتم فوتبال پرسپولیس و استیل آذین رو تماشا میکردم! یه فوتبال جفنگ با یه سری رفتارهای جفنگتر! بازیکن محبوب زیر پیراهن اصلی پیراهن تیم حریف رو که خیلی دوس داشته پوشیده تا موقع زدن گل حالی به تماشاگره بده! اما گل نمیزنه ولی بالخره باید شاهکارشو نشون بده دیگه!! برا همین موقع بیرون رفتن از زمین نشونش میده!
من تا حالا صدای تماشاگرا رو تا به این حد نزدیک نشنیده بودم!! انگار براشون میکروفون گذاشته بودن تا صداشون بلندتر به نظر برسه و ببیننده های تلوزیون هم کامل صداها رو بشنون! این اصلا ربطی به اینکه هفته پیش صدای تماشاچیهای پرسپولیس توی بازی با تراکتور بلند نمیشد نداره!
تو بازی تراکتور و پرسپولیس هم صدای تماشاچیها هی کم و زیاد میشد و کاملا تابلو ( ضابلو) بود که وقتی تراکتور حمله میکرد صداها رو پایین میبردن!
آدم از هرچی فوتبال و بازیکن و تلوزیونه بدش میاد!
.
2) دیروز که 88/8/8 بود و تولد 8مین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت، و دیروز که 8مین بانک خصوصی کشور در 88/8/8 و همزمان با تولد8مین اختر افتتاح شد و چه روز مبارکی رو هم برای اینکار انتخاب کردن و ..... از این حرفها ..... ما یعنی 3=5-8 تا از بچه ها به محلی که یه چیزی بیشتر از 88 کیلومتر با تبریز فاصله داشت رفتیم و 8 تا بهمون خوش گذشت.
دیروز رفتیم به منطقه مرزی جلفا و حاشیه رود ارس ( آراز) و به آبشار خیلی خوشگل آسیاب خرابه سری زدیم و یه کم خودمونو خیس کردیم.
طبیعت بسیاز زیبا و مسحور کننه پاییز با رنگهای سبز زرد و سرخش کلی روحیه مو به نشاط آورد. الان اصلا حوصله upload ندارم تا عکسهارو ببینین و لذت ببرین. باید در آینده نزدیک عکسهای منتخبم رو با درج زمان و مکان اینجا بزارم تا فراموششون نکنم.
.
3) دیروز همچنین خاله محترمه به همراه عیالشون که حدودا سی سال هست مهر به پیشونیش نخورده، مراسمی برای اخذ حلاللیت (یا شاید اعلان حاجی شدن) گرفته بودن که بنده کل بعد از ظهر رو درآن محل مشغول رتق و فتق امور.مهمانان و همچنین تناول شیرینی ومیوه و آجیل درجه یک بودم.
.
4) امروز بعد از مدتها فیلم 21 گرم رو دیدم. فیلمی که به نظر من اونقدر فلش بک و فلش جلو و عقب جلو کردن زمان داشت که بیشتر برام تبدیل به حل معما شده بود تا دیدن فیلم و این عقب جلو بردنها به نظر من به روند داستان و قصه بسیار زیبا و عمیقش ضربه زده بود. فکر کنم بتونم یه بار دیگه از تماشاکردنش لذت ببرم و البته اینبار بیشتر بفهمم.
نکته جالب توجه فرعی فیلم برای من شباهت خیلی زیاد بازیگر نقش دوم مرد فیلم با براد پیت بود که من صحنه به صحنه نظرمو در مورد اینکه بازیگره براد پیت هست یا نه عوض میکردم.
Benicio delToro اسم بازیگر نقش دوم بود که البته این شباهت فقط در فیلم به چشمم اومد و وقتی اسمشو در google image تایپ کردم و عکسهاشو دیدم، شباهت خاصی ندیدم. از دور خیلی شبیهشه ولی از نزدیک مثل شباهت پشت و روی فرش به همدیگه س! با همون کیفیت!!
.
5)میخوام برم استخر. تایم آخر استخر خیلی خلوته و میشه بدون مزاحمت چندبار استخر رو در کل طولش شنا کرد و لذت برد. شاید کمی از کسالت دربیام.
.
6)دو ساعت بعد ..... بعد از استخر:
نم بارون داره روی موهای خیسم میلغزه و من حس سستی و کرخی توام با شادی بعد از س.ک.س رو دارم! الان تنها چیزی که دلم میخواد لم دادن روی کاناپه س در حالی که توی یه وستم گیلاس شراب قرمز و توی دست دیگم سیگار مارلبروی قرمز بلنده!
اما حیف که الان اولی رو ندارم و دومی رو هم با توجه به ضرری که برای گلو وسینه م داره قدغن کردم! با وجودی که من هیچ وقت اسموکر نبودم و سیگار کشیدنام بزمی بوده!
.
7) این سریال دلنوازان چیزی در مایه های فیلمهای هندی قدیم آمیخته با مدرنیته های معمولی مثل بلبل زبونی دخترا به پسرا و موبایل و ماشین خوشگل و اینجورچیزاس! واقعا دیدن بعضی صحنه های این فیلم برای دختر پسرای دم بخت بدآموزی داره. از ما گفتن بود
64701
بچه که بودم بعضی وقتا یه قولایی به خودم میدادم و معمولا بهشون عمل میکردم. این برام به منزله یه جور خودسازی یا خویشتن داری یا تهذیب نفس یا هر چیزی که اسمش رو بذارین بود. بعد از انجام هم همیشه حس خوبی بهم دست میداد و به این نتیجه میرسیدم که هرکاری رو که بخوام میتونم انجام بدم
معلم قرانی داشتیم با یه سری اعتقادات عجیب و غریب که هیچکس ازش خوشش نمیومد. اما من یه اخلاقی دارم که همیشه سعی میکنم بفهمم چرا خیلیها از بعضی چیزا و آدما تا این حد نفرت دارن و آیا این نفرت چیز معقولیه؟!!
جالب اینجاس که با بیشتر اون آدمهای منفور ارتباط خوبی برقرار کردم و به این نتیجه رسیدم که معمولا این تنفرها پایه عقلی درستی ندارن! خیلی دلم میخواس این احمدی نژاد رو از نزدیک باهاش آشنا میشدم تا بفهمم درونیاتش چجوریه و واقعا اینقدر که حرکاتش نشون میده و عمل میکنه آدم .... هست یا نه؟
بگذریم...
این معلم قرآنمون یه حرف جالبی داشت که میگفت برای تقویت اراده اول تصمیمات کوچیک بگیرید و اونا رو برای خودتون عادت کنید؛ بعد برید سراغ تصمیمات بزرگتر.
حالا انصافا یه آدمی هر قدر هم منفور باشه نباید این حرفشو طلا گرفت؟
حالا به یاد روزهای بچگیمون چندتا شرط و شروط با خودمون گذاشتیم برای یک ماه آینده که باید انجامشون بدیم. چند ماه اخیر به شدت تنبل شدم و به شدت اوقات مبارک رو تلف کردم. باید یه کمی اضاف کاری کنم