آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

انقلاب میکنیددددد

کمپین امضای آموزش به زبان مادری
تعلیم وتربیت به عنوان ساختار اساسی تمدن بشری و پایه و اساس تفکرات انسانی در طول تاریخ محسوب می شود. در این میان یکی از بنیانی ترین اصل که این نهاد عظیم ( آموزش و پرورش) بر آن تکیه می دهد تعلیم هر فرد به زبان مادری خویش هست و طبق تعاریف قوانین بین المللی حقوق بشر و شاخه علمی فرهنگی وآموزشی سازمان ملل( یونسکو) و اعلامیه جهانی حقوق زبانی، انسانی با سواد اطلاق می گردد که بتواند به زبان مادری « بومی » خود بخواند و بنویسد و اینکه این حق را برای همه مردمان روی زمین واجب دانسته اند و همچنین آیه ۲۲ سوره روم (از نشانه های او است آفرینش زمین و آسمان و اختلاف زبان ها و نژادها، اینها آیات خداوند را برای انسان روشن می سازد) صریحا برگوناگونی و عدم تمایز زبانها بر یکدیگر تاکید کرده است. بدین ترتیب برای ممانعت از نفوذ فرهنگ های بیگانه و برای جلوگیری از تعارضات روانی و حذف فرهنگ بد هویتی در جامعه و مضافا بعنوان یک حق ابتدایی و طبیعی، ما تورک زبانان آذربایجان و سایر نقاط تورک نشین کشور، بعنوان امضا کنندگان این کمپین طبق تصریح اصل ۱۵ قانون اساسی، خواستار اجرای اصل « آموزش به زبان مادری » در مدارس کشور در مقاطع مختلف تحصیلی آموزش و پرورش هستیم.
این متن سایت کمپین جمع آوری امضا برای تحصیل به زبان مادری هست. سایتی که من حدود 6 ماه پیش امضاش کردم. سایتی که نمیدونم با کدامین سنگ اندازیها کلا غیب شده بود و اجازه فعالیت نداشت. بعد از اونهمه وقت الان دوباره فعال شده و به حالت فیلتر شده داره به فعالیتش ادامه میده. این آدرس سایته http://www.anadili.org
و البته برای ورود به سایت و امضا، باید از فیلترشکن استفاده کنید که این کارو الان همه بلدن.
پ.ن1: الان با دوستی از بچه های تهران صحبت میکردم و ایشون از کلماتی مثل بی خ ا ی ه و تبریز= رشت2 استفاده کردن(البته به شوخی ظاهرن ولی گویا این چیزیه که همه جای تهران ورد زبونا شده)
در این راستا من ضمن ابراز علاقه همیشگی خودم به هموطنان رشتی مخالفت رسمی خودم رو با این قضیه اعلام کرده و با صدای بلند میگم: خودتونین!
پ.ن2: شخصا فکر میکنم هر کی که بیاد و حاکم مملکت بشه، همین بلا رو که الان سر سایت بالایی آورده میاره! چون این چیزیه که از دوره رضا شاه شروع شده و با خون و پوست غیر ترکها عجین شده! اونقدری که حتی اپسیلونی در موردش شک ندارن! به قول یه دوستی، حتی بهترین و انسانترین تهرانی شمه هایی از نگاه فاشیستی به این قضیه رو در درون خودش داره! 30 سال پیش اصلی ترین هدف ترکها از انقلاب رسیدن به حق همیشگی و پایمال شده شون بود.درست مثل 3 سال پیش!! (اصلا چندنفر میدونن 3 سال پیش چه فجایع انسانی تو تبریز اتفاق افتاد)
پ.ن3:ما الن نشستیم به تماشا! من هم دوس دارم به جای ا.ن و اعوان و انصارش، اصلاح طلبها در راس حکومت باشن! فقط همین.
الان داریم تماشاتون میکنیم و بهتون احسنت میگیم! اما شما سه سال پیش فقط تماشامون کردین و احسنت هم نگفتین که هیچ، مسخره مون هم کردین. تازه همین الانه هم مطمئنم نصف کسایی که توی تهرون دارن میریزن توی خیابون یا تورک هستن، یا تورک هستن و هیبریت شدن و فکر میکنن که تورک نیستن! یا اصلا کلا نمیدونن که تورکن!
پ.ن 4: پست داره طولانی میشه! بقیه ش باشه برای بعد.

داره از ابر سیاه آب میچکه

1)الان نشستیم پشت کامپیوتر و داریم مطلب مینوسیسم. شیشه میز کامپیوترمان را که 20 متر خاک روش بود پاک کردیم و اسمش رو گذاشتیم تحول! اینجوری که میشه ها، آدم با پاک کردن یه شیشه هم کلی کیف میکنه!

پنجره اتاق بازه و آسمون گرفته گرفته س! ساعت 2 بعد از ظهر آدم احساس میکنه اول شبه بس که ابرا کیپن! نم نم داره بارون میاد و درست همین الان یه رعد خوشگل و چند ثانیه بعدش صدای مهیبش رشته افکارمو پاره کردن. هوا خیلی لطیفه ولی من حوصله ندارم.

2) دیروز روز خوبی بود. رفتیم دانشگاه برای شرکت در جلسه دفاع پایان نامه کارشناسی ارشد اولدوز جونمون. اولدوز جونمون طوری صحبت میکردن که آدم احساس میکرد داره تلوزیون تماشا میکنه و یه مجری خوشگل و مسلط داره برنامه اجرا میکنه! انصافا لهجه زبانهای خارجی ایشون( چه انگلیسی و چه فارسی ) خیلی اصیله و آدم فکر میکنه واقعا ایشون متولد ناف نیوجرسی و ناف تهروون هستن!

کلی هم اومده بودن ایشون رو ببیننن در حالیکه وسط ماه رمضون شرکت در چنین مراسمی با توجه به عدم پذیرایی توسط صاحبخونه لطفی نخواهد داشت! خلاصه دیروز کلی خوش گذشت.

3) بنده امروز به شدت کسل و نا امید هستم. بس که بیکاری بهمون فشار آورده. در همین راستا الان حاضر به خالی کردن آب حوض نیز هستیم! این فاصله بین کار ماقبل و کار ما بعدمون داره زیادی طول میکشه! اینجوری بخواد ادامه پیدا کنه، قید تعهد را زده و دنبال کار جدید خواهیم رفت

اینور شهر- اونور شهر

الف) اینورش

شنیده شد که تابستون امسال تبریز در جذب گردشگر مقام اول رو به خودش اختصاص داد. البته تاکید میکنم گردشگر نه زوار! چون اگه مجموع گردشگر و زوار رو حساب کنیم وشهد همیشه خدا اولینه!

شنیده شد که همچنین تبریز که اصولا معروف به شهر اولینهاس، در میزان پاکیزگی شهر هم امسال مقام اول رو بدست آورد. این قضیه به همراه کم گدا دار بودن شهر،جزو افتخارات تبریز محسوب میشه!

دیده شد و شنیده شد که دیشب تراختور طی یک بازی خوب استقلال رو متوقف کرد و همینطور رتبه اول تعداد هوادار رو در ایران بدست آورد و رکوردهای قبلی رو شکست!

در این خصوص بنده نگرانم. اصولا هر وقت یه چنین اتفاقاتی میفته فوری یه بامبولی درست میشه و بی پولی و دعوای ساختگی علم میشه تا تیم نتیجه نگیره و روز به روز تعداد هوادارا کم بشه! این مسئله برای تبریز و تراختورش که یه بمب بالقوه محسوب میشن همیشه نمود بیشتری داشته! تراختور امسال اونقدر خوب نتیجه گرفت تا مجبور شدن بذارن تا بیاد لیگ برتر! و الا مثل سالهای قبل یه گربه ای میرقصوندن تا نذارن همچین اتفاقی بیفته. سه سال پیش و در اوج شلوغیهای تبریز با وجود اول شدن تراختور در لیگ یک، با یه قانون من درآوردی اجازه راه یابی مستقیم این تیم رو به لیگ برتر گرفتن تا طی دو بازی مشکوک برابر شیرین فراز کرمانشاه، تراختور رو حذف کنن.

ب) اونورش

امروز مردم یکی از محلات فقیر نشین تبریز در اقدامی شجاعانه و خودجوش جلوی سلختمان شهرداری تحصن کرده و یکی از خیابونهای مرکزی تبریز رو بستن و درخواست گاز شهری کردن. بنده به علت عجله نتونستم وایسم و قضیه رو پیگیری کنم، ولی گفته میشد بعضی از مامورین نیروی انتظامی برخورد خشنی با مردم داشته و اونا رو تهدید میکردن! فصل سرمای تبریز نزدیکه و ملت بیچاره از الان فکر زمستونشو هستن!

امروز توی BRT پیر مردی میگفت سقف خونه م خراب شده و موقع بازسازی مامورای شهرداری اومدن و اجازه درست کردنشو نمیدادن! الانه ایشون با زور و مکافات ساختمونش رو تموم کرده ولی طبق گفته خودش شهرداری مجوز تخریب گرفته! آقای پیرمرد میگفت در شهرداری با صدای رسا اعلام کرده که بالا برن پایین بیان همونجا میشینه و یک قران هم به شهرداری نمیده!

یه آقای پیرمرد هم میگفت بعد از 40 سال کاسبی توی یه مغازه، شهرداری یهو اومده گفته شما باید 8 میلیون تومن عوارض خلافی بدی! گویا یه آقای ثروتمند کل ملک و املاک مجاور ایشون رو خریده و ایشون حاضر به فروش نبوده. لذا آقای ثروتمند مذکور رفته از شهرداری پرونده مرونده درست کرده که شما 8 میلیون بدهکاری و از این حرفا! نمیدونم چرا یاد غرب وحشی و فیلمای وسترن و ریل راه آهن و نفت و طلا و اینا افتادم

و آخرش یه حکایت از پیرمرد توی اتوبوس:

یه پسر و دختر باهم عروسی میکنن. خونه اینا 2 تا راه داشته یکی راه راست و مستقیم و یه راه که از یه دره میگذشته!

خانومه هر روز از راه دره میرفته و میومده و شوهرش دائم میگفته از اونور نرو سرت بلا میارن و از این حرفا!

خانومه میگفته نگران نباش هیشکی نمیتونه .... منو بخوره ( عین جمله پیرمرد به مفهوم ماتحت و استعاره از اینکه کسی نمیتونه کاری با من داشته باشه)

مرده واسه اینکه زن رو سر عقل بیاره یه روز صورتشو میپوشونه و جلوی زن رو میگیره و بله! همینطور که مشغول ترتیب دادن خانومه بوده زنه یهو میگه: الهی ویروون بمونی دره! یه بار نشد ما نداده از این دره عبور کنیم! حالا باز خوبه که امروز فقط یه نفره!!!!

راستش من هیچ ربطی بین این حکایت و قصه خراب شدن سقف و دعوا با شهرداری نتونستم پیدا کنم. اگه ممکنه شما کمکم کنین!!!

آخرین تانگو

ممنون از نازنین عزیز بابت یادآوری سایتهای زیرنویس. فیلم رو صحنه به صحنه و دیالوگ به دیالوگ دیدم... فیلمی بی پروا... تنهایی و عدم وجود یک پایگاه محکم در زندگی... ارزش اینهمه زحمت رو داشت... و ممنون از تایماز عزیزم بخاطر شب بیداریاش. دلم میخواست نظرمو بگم ولی نوشتن مطلب جدی م نمیاد. خلاصه ای از چندین نقد رو در ادامه مطلب میارم که البته منبعش یادم نیست کی و کجاست. 

*

ادامه مطلب ...

فضای برتولوچی

اصلا نمیدونم چطوری میشه یه فیلم فرانسوی بدون زیرنویسو دید و در موردش نظر داد. زحمتای شبانه روزی تایماز و یه اپسیلون هم من البته، جواب داد و ما موفق به دانلود فیلم "آخرین تانگو در پاریس" ساخته برتولوچی شدیم.  خوشبختانه من نقد این کار رو خوندم و قصه داستان رو کاملا  میدونم و حتی تا حدودی دیالوگهاش هم برام آشناست والا دیلوگای فرانسوی بدون زیرنویس فهم فیلم رو مشکل میکنه.

فضای رویداد فیلمهای برتولوچی همیشه یه فضای کاملا خاکستریه... فضایی سرد و خشن، یه فضای پاییزه... فضای سردی که برای درکش هیچ نیازی به فهم جملاتش نیست. هرچند بزعم عده ای شاید فیلمهای برتولوچی از عنصر س*ک*س بعنوان عامل مخاطب پسندش بهره گرفته، ولی با نگاهی عمیقتر تم اصلی فیلمهای برتولوچی بحران عمیق انسانه. این موضوع در فیلم "آخرین تانگو در پاریس" هم دیده میشه...

به بهانه این فیلم یه سری هم به فیلمهای "مالنا" و "دریمرز" زدم و همین بهانه ای شد برای نوشتن مطلب زیر...

"مالنا" فیلمیه که شاید برای اغلب پسرای نوجوان بنوعی همذات پنداری داشته باشه؛ که من در مورد این قضیه صلاحیت نظر دادن ندارم... ولی برای من در اولین بار دیدنش هم یکی از تاثیرگذارترین، زجرآورترین و عمیقترین فیلمهایی بود که دیده بودم و دیدم... هرچند زمان رخداد این فیلم مال مدتها پیشه ولی زخم عمیقی که این فیلم بیان میکنه چیزی ورای زمان و مکانه...

صحنه بیرون کردن مالنا از شهر فقط عریان کردن زخم عمیق و کهنه است... حذف فردی، انسانی که تا همین چند روز پیش به دلیل وجود یک فرد در کنارش مورد احترام و حسادت بوده، چند روز بعد به دلیل هر چیزی که اسمش رو برتری بذاریم مورد ترس، حسادت و آزار واقع میشه تا اونجاییکه بعد از مرگ پدر هیچ زنی- تکرار میکنم هیچ زنی بهیچ مردی که تحت اختیارش بوده اجازه نمیده کاری برای معاش به این زن بده- و پس از اون که مجبور به تن فروشی – صرفا برای معاش و شاید انتقام از اسما انسانهای دور و برش - میشه مورد تحقیر و سوءاستفاده قرار میگیره...

دردناکترین نقطه این فیلم ضرب و شتم مالنا و بعد از اون تبعید توسط زنان – همجنسان- هست. زنان همیشه قسی القلب ترین، خشنترین و ایرادگیرانه ترین افکار و احساسات رو نسبت به همجنسان خودشون بدون هیچ امکانی از بخشش و عفو دارن. (موید این مطلب بحثیه که "اوریانا فالاجی" در کتاب "جنس ضعیف" در مورد زنان پاکستان نوشته... این زنان صرفا به دلیل اینکه خودشون رنجی رو تحمل کردند، قساوت و بیتفاوتی ای رو نسبت به رنج همجنسان خودشون به عنوان رفتار نهادینه کردند) از نظر یک زن همیشه اشتباه یک زن دیگر غیر قابل بخشایشه... و رنج به عنوان یک سرنوشت نهادینه شده در باور جمعی چیزیه که سند تاییدش پیش از همه توسط خود زنان امضا میشه...

نمیشه گفت این رفتار همیشه نشات گرفته از تقابل منافع اونهاس... این سوالیه که هرگز شاید پاسخی بهش داده نشه...  و دردناکتر شاید سکوت مردانیه که روزی برای بدست آوردن همین فرد سر و دستها میشکستند...

شاید واقعیت داره که "مردان زیر پای زنان آتش برمی افروزند و زنان حقیر برای این آتش هیزم گرد می آورند"

برتولوچی به جرات نگارگر ضعف درونی انسانهاست....

.

پ.ن.1. این بحث هیچ ربطی به حسادت نداره... از دید من حسادت اولا یک بحث فراجنسیتیه و در ثانی اصلا بد هم نیست... تصور از دست دادن فردی که نسبت بهش احساس تعلق میکنی نتیجتا حسادت سنگینی رو بدنبال خواهد داشت و من حتی این رو جزو ذمایم اخلاق انسانی نمیدونم... بنابراین بحثم هیچ ربطی به حسادت نداره که از دید من اصلا چیز غیر مجازی نیست... ولی نکته اینجاست حسادت اینگونه تمام محدوده مخلوقات دنیا رو برنمیگیره... دقت: حسادت حق ماست و بهیچوجه ازش کوتاه نمیایم...

.

پ.ن.2. در حاشیه انتخاب دکتر دستجردی به وزارت بهداشت: توضیح اینکه این بحث من هیچ ربطی به قبول مشروعیت داشتن یا نداشتن این دولت و به تبع اون وزرا نداره... بحث انتخاب یک خانم در محافل تبدیل به یه سوژه عظیم شده... آقایون با قیافه حق بجانبی میگن: حالا چه فرقی میکنه، مثلا مرد باشه یا زن مگه قراره کاری بکنن... و در ادامه از طرح بیمارستانهای جنسیتی حرف میزنن... و خانمها حرف از این میزنن که "زن متعصب همیشه خطرناکتر از مرد متعصبه" و من اینو قبول دارم چراکه این تعصب در صورت اینکه قدرت اجرایی پیدا کنه در گام اول گریبانگیر همجنسان زنان میشه... نشانه های کمرنگش رو دور و بر خودتون میبینید؛ نگاه کنید...

ولی من از اعماق وجودم این انتخاب حتی صوری رو جشن میگیرم... ما یاد خواهیم گرفت که قدم بقدم پیش بریم، اشتباه کنیم و تجربه کنیم و حتی بازخواست بشیم... این حق ماست. 

*

نیگالای

یه زمانی آدما از چیزایی که داشتن استفاده میکردن. یه زمانی بود که هیچکس خیلی در قید و بند فرداهاش نبود. امروز رو زندگی میکرد و خوش بود و امید به آینده داشت و میدونست که فردا هم مثل امروز اوضاع خوب و بر رفق مراد خواهد بود. اما نمیدونم از کی ورق برگشت. یواش یواش یه عده پولدارتر شدن وبقیه به این فکر افتاد که چطور میشه ما هم بشیم مثل اونا. دیگه ملاک زندگی خوب خوش بودن و شاد بودن و لذت بردن از حال نبود. ملاک زندگی خوب شد ماشین خوب و لباس مارکدار و خونه آنچنانی و تزئینات اونچنانی! دیگه هیچکس حال نمیکرد با پیکان بره بیرون. دیگه هیچکس حال نمیکرد 4 تا دونه تخم مرغ و گوجه املت کنن و دور هم بخورن. و هزارن دیگه های دیگر.

الان همه مون شدیم عینهو کلاغ! پو رو یادتون میاد توی کارتون رامکال! اون کلاغ سیاه که هر چیز پرزرق و برق رو میبرد و توی لونه ش جمع میکرد؟ در حالیکه هیچکدوم به دردش هم نمیخورد! الانه ما هم شدیم مثل اون کلاغه. 10 میلیون پول فرش میدیم و اونوقت برای اینکه کثیف و خراب نشه روشو با ملافه میپوشونیم.

این سماور اسمش نیگالای هس.نیگالای تا جاییکه من میدونم جزو سماورهای دست ساز اعلای روسیه.همونطور که میدونین سماور هم اختراع روسهاست. ما با این سماور خاطره ها داریم. ایشون هیچ وقت از صندوق عقب ماشین ما پیاده نمیشدن و یار غار و غیره و ذالک ما بودن. فقط زمانی که میخواستیم توی ایوون خونه بساط شام رو ردیف کنیم ایشون رو از توی ماشین پیاده میکردیم. انصافا چاییهاش به عایت لذیذ و دلچسب بود. خود فرآیند روشن کردنش با آتیش هم حکایاتی داشت که کلی دعوا روش میشد. وقتی حوصله داشتی دعوا سر اینکه کی روشنش کنه و وقتی حوصله نداشتی یه مرافعه جانانه که پاشو روشنش کن!

زد و دسته های چوبی این سماور که حدود 22سال پیش وارد خونه ما شده سوخت و برای تعمیر بردیمش به یه سماورساز. سماور ساز محترم هم با دیدن این سماور اعلام کردند که بابا این سماور خیلی گرونه و نمیدونم عتیقه س و از این حرفا.

خلاصه اینکه بعد از تعمیرات و نظافتکاریهای اساسی بر روی سماور مذکور، الان ایشون در آشپزخانه دولت منزل ابوی بر روی یخچال فریز جا خوش کرده اند و به جای دم کشیدن قوری چایی در منطقه یاد شده گلهای مصنوعی با بی سلیقگی تمام تعبیه گردیده اند و ما از لذت چای ذغالی محروم مانده ایم و کلا با گاز پیک نیک حال میکنیم.

مخ تابدار

شدیدا تنبل شدم و شدیدا نیازمند اینم که کارم شروع بشه تا یه کمی از این سستی و یکنواختی در بیام. ماه مبارک باعث شده تا همه رستورانا و کافی شاپا بسته باشن تا نشه بری با دوستی بشینی و چند کلمه صحبت کنی. بیرون هم که باشی توی این گرما فوری خسته میشی و باز نمیتونی چیزی بخوری . اون روز بهد 2 ساعت پیاده روی با چنان وضع مهلکی به خونه رسیدم که احساس میکردم الانه که قبض روح بشم. یه مورد دیگه م هس و اونم اینه که وقتی یک عدد تایماز با اولدوزش میخواد بره بیرون و یه کمی اختلاط کنه هیچکدوم احساس امنیت نمیکنن و مدام چشمشون اینور و اونورو میپاد.
الان میخواستم یه مطلب بنویسم در مورد روزهای اخیر ولی با توجه به نوع حرفام دیدم باید یه مقاله دو صفحه ای بنویسم که اصلا حوصله شو ندارم.پاکش کردم و موکول کردم به آینده. آینده ای که شاید هیچ وقت نیاد!
اما خداییش عملگی برازنده وجودمون شده ها! بنده نزدیک 40 روزه که در استراحت مطلق ناشی از اتمام کار ماقبل و شروع کار مابعد هستم و طبق توافقهای حاصله با زعمای شرکت،حقوق بنده در دوره بیکاری به حسابمون منظور میشه. یعنی میخوریم و میخوابیم و حقوق میگیریم! اما الانه دلم لک زده برای سر و کله زدن با کارفرما و ناظر و کارگر و باقی برو بچ! مخ تابدار که میگن از جنس مخ منه!
زمانی که توی سیستم مشاور کار میکردم ذهن و جسمم به اندازه دوره پیمانکاری و حتی دوره بیکاری خسته و بی رمق نمیشد. وقتی مقایسه میکنم پستهای سال 86 و نیمه اول 87 رو کلی تفاوت میبینم با پستهایی که از زمستون 87 به اینور نوشتم! حتی یه موضوع درست درمون به ذهنم نمیرسه که بخوام دور و برش مانور بدم! حجم چرت و پرت گوییم خیلی خیلی رفته بالا. امیدوارم نظر اولدوز این نباشه البته! 

شدت

من فکر می کنم بازی ای که آدم با شدت بازی نکند هیچ لیاقت بازی شدن ندارد و طبیعی ست که آدم زار و زخمی و خونین و مالین می شود وقتی شدید است. 

بدون شرح. اصلا قابل توصیف نمیباشم.

تابستونه ۲

شهریور هم اومد با ماه رمضون! چه شهریور بدی که با ماه رمضون اومد. اصولا رمضون اگر هم چیز خوبی باشه به درد زمستونا میخوره! توروخدا ظلم نیست بهترین ماه سال رو مجبور باشی تو خونه بشینی ومسافرت نتونی بری و تازه افطار هم موقعی باشه که بعد افطارش بیرون رفتن حال نده؟؟ 

آقا رمضون حسابی شهریورو خرابش کرده. بنده کماکان علاف و بیکار هستم و نمیدونم این کار لعنتی کی میخواد شروع بشه. اگه ماه رمضون نبود این بیکاری میچسبید اما دیگه کم کم دارم خسته میشم. تنها چیزی که بیکاری رو از یاد میبره حضور گرم و دلنشین اولدوز خانومه. 

این شکلکها گل ندارن تا تقدیمتون کنیم اولدوز خانوم. 

امروز خیلی به من خوش گذشت دختر!!!