آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

وقتی که خواب از سر و چشمت میپره

کتابی که این روزا مشغول خوندنش هستم کتابیه که رو جلدش نوشته « کتابی برای همه کس و هیچکسِ» و قطعا یه همچین کتابی صفحاتی خواهد داشت که تو ازش خوشت بیاد و صفحاتی که زیاد به دلت نچسبه !

طی مدت کم و صفحات کمی که از این کتاب خوندم تک جمله های قشنگی بوده که ارزش نوشتن داشته باشه. اما امشب یه چیزی خوندم که باعث بشه ساعت 2 از توی لحاف و تشکم بیام بیرون و اونو اینجا. بنویسم چون اونقدر برام لذت بخش بود که خوابو از چشمم پروند:

آن که بر فراز بلندترین کوه رفته باشد، بر همه نمایش های غمناک و جدی بودن های غمناک خنده میزند.

خرد، ما را اینگونه میخواهد: بی خیال ، سخره گر، پرخاشجوی. خرد زن است و همواره جنگاوران را دوست میدارد و بس!

با من مگویید تاب آوردن زندگی دشوار است. پس گردن فرازیتان در بامداد و افتادگیتان در شامگاه از چیست؟

تاب آوردن زندگی دشوار است، اما خود را چنین نازپرورده ننمای! ما همه نرینه خران و مادینه خران خوش خط و خال بارکش هستیم.

ما را چه نسبت است با غنچه ای که از نشستن ژاله ای بر تنش بر خویش میلرزد؟

درست است که ما عاشق زندگی هستیم، اما نه از آن رو که به آن خو کرده ایم! بلکه از آن رو که خو کرده ی عشقیم.

عشق هیچگاه بی بهره از جنون نیست. اما جنون نیز هیچ گاه بی بهره از خرد نیست.

و نیز به گمان من که اهل زندگیم، پروانه ها و حبابهای صابون و هر آنچه در میان آدمیان از جنس آنهاست، از همه با شادکامی آشناترند

تنها به آن خدایی باور دارم که رقص بداند!

و چون ابلیس را دیدم، او را جدی و کامل و ژرف و با وقار یافتم. او جان سنگینی بود. از راه اوست که همه چیز فرو می افتد.

با خنده میکشند نه با خشم! خیز تا جان سنگینی را بکشیم.

چون راه رفتن آموختم، به دویدن پرداختم و چون پرواز را آموختم، دیگر برای جنبیدن نیاز به هیچ فشاری ندارم.

اکنون سبکبارم! اکنون در پرواز! اکنون میبینم خود را در زیر پای خویش! اکنون خدایی در من رقصان است!

چنین گفت زرتشت.

وقتی که زور میزنی تا دلت یه چیزی بخواد

چقدر مشکله نوشتن وقتی که نه حرفی برای گفتن داری نه انگیزه ای برای نوشتن و نه حوصله ای برای فکر کردن و موضوع پیدا کردن!

دلم میخواد در مورد زندگی در زمان حال بنویسم اما هیچ حرف تازه ای برای گفتن ندارم و هر چی که بگم تکرار مکررات خواهد بود.

دلم میخواد راجع به نسبی بودن بنویسم اما حوصله شو ندارم!

دلم میخواد برم مسافرت اما آدم درست و حسابیشو سراغ ندارم!

و خیلی چیزای دیگه که دلم میخواد و امکاناتشو ندارم!

اما واسه هیچکدومشون هم دلم غنج نمیره! یعنی کلمه ها اینطور تو ذهنم اومدن که بگم دلم میخواد!!! راستش دلم اصلا هیچی نمی خواد!

تنها چیزی که الان دوس دارم واسم اتفاق بیفته اینه که کارهای اجرایی شروع بشه و من بذارم برم

یه فکری به سرم زد. همین الان پا میشم میرم سر کتابام که الان دارم بهشون نگاه میکنم. چشامو میبندم و یکی رو شانسی انتخاب میکنم بعدش شانسی یه صفحه شو باز میکنم و اولین جمله ای که به چشمم خورد رو میام اینجا مینویسم! ( یکی نیس بهم بگه آخه مجبوری آپ کنی تا دست به عملیات ژانگولر بزنی؟؟؟) خب من رفتم سر کتابام

برگشتم! کتاب آخرین وسوسه مسیح اثر کازانتیزاکیس که هنوز وقت نکردم بخونمش - فصل 23

........ پترس از قایق بیرون پرید، روی موجها گام نهاد و شروع به راه رفتن کرد. اما با دیدن دریای کف بر لب آورده، از ترس قالب تهی کرد. شروع به غرق شدن کرد و فریاد کشید: خداوندگارا، نجاتم بده دارم غرق میشوم

عیسی دست پیش برد و او را بالا کشید . گفت: ای کم ایمان! چرا میترسی؟ مگر به من ایمان نداری؟نگاه کن!

و دستش را روی موجها بلند کرد و گفت: آرام گیرید!! به یکباره باد فروکش کرد و آبها آرام گردیدند

پطرس زیر گریه زد. روحش اینبار نیز در معرض آزمایش قرار گرفته و بار دیگر روسیاه از آب درآمده بود ..........

خب! به نظرم خیلی زیبا بود. چقدر خوبه که آدم به یه چیزی ایمان محض داشته باشه! یعنی چنین چیزی توی دنیا وجود داره که آدم بتونه بی برو بگرد بهش مطمئن باشه؟؟؟

دیگه اینکه روسیاهی خیلی چیز بدیه! اینکه از عهده قولی که به خودت دادی برنیای واقعا روسیاهیه! حتی اگه غیر از خودت هیچکس متوجه روسیاهیت نشه! بازم امیدوارم شرمنده خودم نشم!!

اراده میکنیم

یه معلم قرآنی داشتم تو دوره دبیرستان که هیچکس ازش خوشش نمی اومد و معمولا رسم بر این بوده که من از بیشتر معلمایی که همه ازشون متنفر بودن خوشم بیاد. البته من یادم نمیاد که به واسطه این ابراز علاقه، اضافه نمره ای ازشون گرفته باشم! بلکه معمولا این قضیه دلیلی میشد برای اینکه دوستان سربه سرم بذارن و یه سری حرفای صدتا یه غاز بزنن که برام مهم نبودن!

این معلم قرآن با وجود اینکه یه تخته ش کم بود، اما بعضا حرفای خیلی خوبی میزد که باعث به وجود اومدن حس احترام من میشد! یکی از حرفاش این بود که آدما باید اراده شون رو تقویت کنن و برای این تقویت اراده یه راه حل ساده داشت به این مضمون که تصمیمهای ساده بگیرید و به تدریج اونا رو سخت تر کنید. مثلا تصمیم بگیرید از فردا 15 دقیقه زودتر از خواب بیدار شید و .....

همه این غزل ها رو گفتم تا بگم که من تصمیم دارم اراده م رو آزمایش کنم و برای اینکار میخوام یه برنامه سی روزه رو اجرا کنم. احساس میکنم یه حسی داره تو وجود من از بین میره و من به خاطر علاقه ای که به این حس دارم و نمیخوام از دستش بدم تصمیم به انجام چنین کاری گرفتم! اسم این حس نمیدونم چیه اما میتونم بهش بگم یه حالت معنوی یا یه همچین چیزی.

یه بار با برادرم رفته بودیم تهران خونه عمه م! قضیه مال 11 سال پیشه که من کلاس دوم دبرستان بودم. توی یک هفته ای که اونجا بودیم فقط به برنامه های ماهواره نگاه میکردیم که تازه تازه توی بعضی خونه ها راه پیدا کرده بود. برای منی که تازه تازه داشتم معنی بعضی چیزا رو میفهمیدم و باد ناشی از دوران بلوغ تازه داشت از دماغم خارج میشد‏، این ماهواره خیلی چیز پر زرق و برق و جذابی بود. طوری که اصلا دوس نداشتم از پای تلوزیون تکون بخورم و هر چی میدیدم حریص تر میشدم. یه روز عصر که همه سرشون گرم کار خودشون بود، من داشتم با کنترل تلوزیون ور میرفتم که ببینم میتونم یه کانالی پیدا کنم که پاچه و پستون بیشتری نشون بده ....... که یهو دستم خورد به یه دگمه و کانال تلوزیون رفت تو خط وطن! اونم درست موقعی که داشت اذان پخش میشد.

خب! من یک هفته بود که صدای اذان نشنیده بودم و باور کنین اون اذان خوش لحن ترین و زیباترین اذانی بود که من در عمرم شنیدم. و من اونقدر تحت تاثیر قرار گرفتم که کم مونده بود به گریه بیفتم!

امروز قصدم از گرفتن این تصمیم یک ماهه این نیس که دوباره اون حس رو تجربه کنم! ولی میخوام یه چیزایی رو برای خودم ثابت کنم. امیدوارم رو سیاه خودم نشم که این از هر چیزی بدتره!

کلی حرف داشتم برای گفتن که نمیدونم چطور شد نتونستم بگم! نیم ساعت پیش توی حموم یه مسیر کشیدم برای نوشتن این پست، اما فکر کنم چون پررنگ نبوده آب شسته و برده. فقط یه چیز دیگه یادم اومد اونم اینه که توی این یه ماه علاوه بر کارهایی که باید انجام بدم و کارهایی که نباید انجام بدم، یه برنامه 30 روزه هم برای خوندن کتاب ‹‹ چنین گفت زرتشت›› نیچه تنظیم کردم که امیدوارم بهش برسم. بعد از خوندنش کلی مطلب برای نوشتن خواهم داشت.

برام آرزوی موفقیت کنین!!!

شرف! یگانه عنوان انسان راستین

در حال تهیه مطلبی بودم که مدتها بود ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود. یه مطلب در مورد زندگی در زمان حال! اما پست نارنج توی وبلاگش باعث شد تا اون مطلب رو فراموش کنم و یه چند خط برای یه دوست عزیز بنویسم!

وقتی که صحبت از نسبی بودن اخلاق میشه، برداشتهای زیادی ازش میشه کرد. نسبی بودن اخلاق به این معنیه که ممکنه شما کاری رو زشت بدونین اما در قاموس من این مسئله زیاد بد نباشه یا اصلا بد نباشه. این وسط میمونه هنجارهای اجتماعی و عرف که البته چیز خیلی خوبیه منتها به مرور زمان عوض میشه!

اما بعضی چیزا هس که به هیچ وجه نسبی نیس و کاملا مطلقه! اصلا به نظر من تنها چیز مطلقیه که تو این دنیا وجود داره و هیچ عرف و هیچ قانون و هیچ نسبیتی حق ورود و تعرض به ساحت اونو نداره و اون حریم شخصی مردمه! چیزی که توی مملکت ما داره همه رقمه بهش تعرض میشه! ما عادت کردیم به تعرض عمال دولتی در حریم خصوصیمون و این امر تقریبا توی مملکت ما نهادینه شده! ما تقریبا حق اعتراض به پلیس و کلا دستگاههای دولتی رو نداریم. همه مردم هم کم و بیش از این مسئله شاکین! حالا چیزی که تکان دهنده و بسیار آزار دهنده س اینه که همین شاکیها هم دارن به جمع متعرضین اضافه میشن و اینجاس که آدم هاج و واج میمونه که به اینا دیگه چی باید بگه!

توی پست قبلیم به این مسئله اشاره کردم که همه آدما روحی خدایی دارن و به همین خاطر کمال گرا هستن. امروز میخوام اینو بگم که درست در مقابل همون روح خدایی یه روح پلید و شیطان صفت هم هس که انسان رو به نفع مفایدش به سمت بدیها و آنچه که عرف و اخلاق نسبی میدونن میکشونه!

به نظر من این خدا و شیطان دائم در جدل هستن و اینهمه تضادی که درون ما آدما جریان داره ناشی از کشمکش بین خدا و شیطانه!

بدا به حال خدایی که شیطان بهش غلبه کنه! این یعنی باختن وجدان در کشمکش زندگی! این یعنی حربه کثیف برای پیروزی ( البته کدوم پیروزی؟؟) بهتره بگم یه حربه کثیف برای خنک کردن دل و برای تسکین و فراموشی کمبودها! این چنین آدمی قطعا به کمک نیاز داره تا خودشو از این وضعیت نجات بده!

خیلی طولانی و موعظه وار شد!!

تو دوست خوبی که همیشه با نظرات متفاوتت منو خوشحال کردی! تینی خوب و مهربون! ارتباط من با تو محدود به همین رد و بدل کردن کامنت بوده! من تورو نمیشناسم! از کم و کیف قضیه هم بی اطلاعم. قصدم از نوشتن این متن هم دفاع از تو نبوده که هیچ آدم زنده ای به مدافع نیاز نداره! فقط خواستم بگم کسی که همچین کاری کرده ( حتی اگر راست هم گفته باشه که با شناختی که من ازت دارم دروغه) یه آدم مریض و روان پریشه که حالا به هر دلیلی یه کاری کرده که فقط نشان از ضعفش داره! شاید تو در حقش بدی کردی! شاید خیلی آزردیش. اما اون حق انجام چنین کاری رو نداشته!

پس فکرشو هم نکن و بدون که مردم دیگه اونقدر عاقل شدن که به کسایی که همچین کارهای جلفی رو انجام میدن با دیده تحقیر نگاه کنن!