آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

refresh

فکر کنم 8 ماه پیش نوشته بودم که کار جدیدم رو دوس دارم و میخوام به ثبات برسم و از این حرفا 

ولی بازم نشد 

دوباره کارمو عوض کردم و رفتم سراغ یه کار جدیدتر و یه سوژه جدید 

فکر میکنم اگه قرار باشه اینجوری واسه دیگران عمله گی کنم و واسه خودم کار نکنم یه سه چهار سالی اینجا بمونم 

البته فقط فکر میکنم!!!!

تا سه نشه....

امروز دوتا اتفاق جالب افتاد.

اولیش این بود که من فهمیدم واقعا چقدر خدا ستارالعیوب ه و اگه بنده هاش اشتباه کنن عیباشونو میپوشونه!

خدا به اون گندگی و عظمتش خجالت نمیکشه یه کاری میکنه که دعوا بشه! اونم به چه وضع ضایع و خجالت آوری

آخه من میگم به من چه که یکی که توی عمرم 4بار بیشتر ندیدمش و شماره تلفنم رو هم به خاطر مسائل کاری بهش دادم یهو بعد هواز سال بهم زنگ بزنه و بگه فلان قدر به من قرض بده!!!

مسخره س هاا

حالا این که میگم خدا ستارالعیوب و ایناس من باب این بود که حالا که ما هیچ کاری نکردیم اینجوری ضایعمون میکنه! چه برسه به وقتی که خدای ناکرده یه لحظه ای چشم کور زبونم لال یه خطایی کرده باشم! اون موقع فکر میکنم اخبار رادیو فردا هم اعلام میکنه که فلان کس فلان کار و کرده!!

یه بارم یکی یه پیشنهاد بی شرمانه بهم کرده بود. امروز که این قضیه پیش اومد یاد اون افتادم

دومیش هم این بود که این قضیه تا سه نشه بازی نشه حسابی برام استاد شد. امروز با وجودی که کلی خوش گذشت چندین بار تا آستانه پاره شدن بند دل و ایضا وارفتنش پیش رفتیم که سومی البته از همه خفن تر بود. البته من سر اولیه بیشتر دچار پاره شدگی بند دل شده بودم. ولی سومی از همه ضایعتر بود

اتوبوس

سوار اتوبوس خط ویژه که شدم اعصابم ت..ی بود.مرتیکه راننده به خاطر اینکه بچه مدرسه ای ها رو سوار نکنه میرفت 20 متر جلوتر وایمیستاد یا مثلا در عقب رو که جلوش ازدحام کرده بودن باز نمیکرد چرا؟ چون بیشترشون کارت بلیط الکترونیکی رو به دستگاه کارت خوان نمی مالانند!!!!

آخرش کفرم در اومد گفتم مگه ارث باباته مرتیکه؟ باز کن سوارشن دیگه!! بعدش چند نفری هم صداشون در اومد

اینقدر بدم میاد از اینایی که ادای فرهنگ شهرنشینی و اینا رو درمیارن و وقتی بلیط میدن کلی ذوق مرگ میشن که شهروند نمونه هستن و کار فرهنگی انجام دادن!! 

این وسط یکی داره در باب فلسفه ارائه بلیط و حفظ شخصیت صحبت میکنه!سر و وضع تمیزی هم داره و کلی شهروند نمونه س! میگه ما اگه بلیط نزنیم شرکت اتوبوس رانی ورشکست میشه و کی میخواد پول راننده ها رو بده!! 

برگشتم و یه حالی هم از اون گرفتم که بدبخت خدمات شهری میدونی چه گهیه؟ تازه گور بابای خدمات شهری! کشوری که یهو 17 میلیارد دلارش گم میشه محتاج 100تومن بلیط توئه؟

همه اینا به جهنم! فکر نمیکنی اون بچه محصل داره از سرما یخ میزنه! گیرم که اصلا نمیخواد بلیط بده! 

داشتم به آخرای مسیرم میرسیدم که پیرمردی گفت آقا ایستگاه ..... کجاس؟ گفتم دوتا مونده! این نه اون یکی پیاده شو!

برگشت گفت" آره خودم میدونم! خودم بچه تبریزم و اون موقع که تو نبودی من اینجا رو با درشکه و اسب میرفتم میومدم!!!!!! حالا این که چیزی نیس اگه بپیچی به راست اداره بیمه هم اونجاس"!!

منم هیچی نگفتم بعدش دیدم توی ایستگاه مورد نظر هی بالا پایین میره که اینجاس؟ پیاده شم نشم!!! پیاده نشد و وقتی اتوبوس از محل مورد نظر گذشت گفت ا اینجا بود که چرا نگفتین؟!!

منم مودبانه گفتم آخه شما گفتین میشناسین منم گفتم تو کار بزرگتر دخالت نکنم! خلاصه یارو با کلی غرولند و باید تاکسی بگیرم و اینا پیاده شد رفت!

بعدش با بغل دستیم کلی بهش خندیدیم و اسباب تفریح شد!

.

نتیجه گیری اخلاقی: ماشالله مملکت اسلامی پر سوژه برای خنده و گریه س! البته همونطور که میدونین با این وضع و حال و حوصله ما سوژه گریه خیلی میچربه به خنده!

الانم عذاب وجدان گرفتم که چرا پیرمرد بدبخت رو کمکش نکردم!! این عذاب وجدان خیلی چیز کوفتیه!!!

وقایع اتفاقیه

از صبح شنبه تا عصر سه شنبه تهرون بودم! این مسافرت یکی از بلندترین مسافرتهای تهرونم بود که البته 2 روزش توفیق اجباری بود و به خاطر کاری که داشتم و تموم نشد مجبور شدم تا سه شنبه بمونم. رفتنی با این اتوبوسهای سوپر رویال چهارده تومنی رفتم و البته اونقدر توی ماشین سرد بود که تا ساعت 4 صبح نتونستم بخوابم! سه بار هم به شوفر اعلام کردیم که این عقب سرده؛ اونم یه کم دگمه ها رو دستکاری کرد و نتونست گرما رو به عقب ماشین هل بده! بعدش یه جورایی حس سوسولی بهم دست داده بود که بابا ببین ملت همه خوابن و فقط تو داری و ورجه وورجه میکنی!

ساعت چهار که شوفر عوض شد و ملت هم برای جیش جاده ای از خواب پاشده بودن، از چندنفر پرسیدم شما سردتون نیس؟ گفتن یه کم سرده و سوز میاد؛ اما ببین دماسنج 25 درجه رو نشون میده!!!!!!

آخه من چی باید میگفتم به این آدم؟ واسه من استدلال دماسنجی میاره!!!! خلاصه شوفر دوم کاربلد بود و وقتی گفتم شوفاژها گرما نمیدن رفت و شیرفلکه شو باز کرد و ما تا خود صبح خوابیدیم!!

.

.

پ.ن 1:هیچ وقت اعتمادتون رو به دماسنج بدنتون از دست ندین! این دماسنجای دیجیتال مفت نمی ارزن

پ.ن2: بعد از اینکه ما کلی اندر مزایای BRT تهرون در BRT شهر خودمون شنیدیم رفتیم سوارش شدیم و کلی خوش به حالمون شد که بابا دمت جیز با بیست تومن چقدر راه میره!!! اما وقتی برای پایین اومدن از حوالی پارک ساعی به میدون ولیعصر 175 تومن سلفیدیم کلی دلمان برای BRT صد تومنیمون تنگ شد.

این خطوط ویژه در خیابونهای اصلی شهرهای بزرگ روز به روز داره بیشتر میشه و من دارم به این فکر میکنم که چقدر میتونه جنبه های امنیتی و ضد شورشی مفیدی داشته باشه! البته برای آمبولانس و ماشین آتشنشانی هم خوبه!

پ.ن3: دیدار با دوستان قدیمی درپایتخت کلی اعتماد به نفسمون رو بالا برد! وقتی چندتا پیشنهاد خیلی کوچیک به سمتشون پرتاب کردیم و اونا با آغوش باز استقبال کردن!

پ.ن4: از پلهای جدید خیابون ولیعصر که روی جوبها زدن خیلی خوشمون اومد! یه استفاده ایده آل از متریالی که روز به روز داره تولیدش بیشتر میشه! آسون و سریع و مطمئن! گریتینگ بهترین متریال ممکن برای پلهاست!

پ.ن5:با زور و دعوا و نکش یقه ام پاره شد یه بلیط پای پرواز برای برگشتمون دست و پا کردیم! آقاهه توی دفتر فروش آسمون خیلی بی تربیت بود و کم مونده بود باهاش دست به یقه بشم! البته ایشون پشت شیشه بودن و هی ارد میدادن که ساکت!! فکر کنم از بچگی دوس داشت مبصر باشه!!

--

داره از ابر سیاه آب میچکه

1)الان نشستیم پشت کامپیوتر و داریم مطلب مینوسیسم. شیشه میز کامپیوترمان را که 20 متر خاک روش بود پاک کردیم و اسمش رو گذاشتیم تحول! اینجوری که میشه ها، آدم با پاک کردن یه شیشه هم کلی کیف میکنه!

پنجره اتاق بازه و آسمون گرفته گرفته س! ساعت 2 بعد از ظهر آدم احساس میکنه اول شبه بس که ابرا کیپن! نم نم داره بارون میاد و درست همین الان یه رعد خوشگل و چند ثانیه بعدش صدای مهیبش رشته افکارمو پاره کردن. هوا خیلی لطیفه ولی من حوصله ندارم.

2) دیروز روز خوبی بود. رفتیم دانشگاه برای شرکت در جلسه دفاع پایان نامه کارشناسی ارشد اولدوز جونمون. اولدوز جونمون طوری صحبت میکردن که آدم احساس میکرد داره تلوزیون تماشا میکنه و یه مجری خوشگل و مسلط داره برنامه اجرا میکنه! انصافا لهجه زبانهای خارجی ایشون( چه انگلیسی و چه فارسی ) خیلی اصیله و آدم فکر میکنه واقعا ایشون متولد ناف نیوجرسی و ناف تهروون هستن!

کلی هم اومده بودن ایشون رو ببیننن در حالیکه وسط ماه رمضون شرکت در چنین مراسمی با توجه به عدم پذیرایی توسط صاحبخونه لطفی نخواهد داشت! خلاصه دیروز کلی خوش گذشت.

3) بنده امروز به شدت کسل و نا امید هستم. بس که بیکاری بهمون فشار آورده. در همین راستا الان حاضر به خالی کردن آب حوض نیز هستیم! این فاصله بین کار ماقبل و کار ما بعدمون داره زیادی طول میکشه! اینجوری بخواد ادامه پیدا کنه، قید تعهد را زده و دنبال کار جدید خواهیم رفت

اینور شهر- اونور شهر

الف) اینورش

شنیده شد که تابستون امسال تبریز در جذب گردشگر مقام اول رو به خودش اختصاص داد. البته تاکید میکنم گردشگر نه زوار! چون اگه مجموع گردشگر و زوار رو حساب کنیم وشهد همیشه خدا اولینه!

شنیده شد که همچنین تبریز که اصولا معروف به شهر اولینهاس، در میزان پاکیزگی شهر هم امسال مقام اول رو بدست آورد. این قضیه به همراه کم گدا دار بودن شهر،جزو افتخارات تبریز محسوب میشه!

دیده شد و شنیده شد که دیشب تراختور طی یک بازی خوب استقلال رو متوقف کرد و همینطور رتبه اول تعداد هوادار رو در ایران بدست آورد و رکوردهای قبلی رو شکست!

در این خصوص بنده نگرانم. اصولا هر وقت یه چنین اتفاقاتی میفته فوری یه بامبولی درست میشه و بی پولی و دعوای ساختگی علم میشه تا تیم نتیجه نگیره و روز به روز تعداد هوادارا کم بشه! این مسئله برای تبریز و تراختورش که یه بمب بالقوه محسوب میشن همیشه نمود بیشتری داشته! تراختور امسال اونقدر خوب نتیجه گرفت تا مجبور شدن بذارن تا بیاد لیگ برتر! و الا مثل سالهای قبل یه گربه ای میرقصوندن تا نذارن همچین اتفاقی بیفته. سه سال پیش و در اوج شلوغیهای تبریز با وجود اول شدن تراختور در لیگ یک، با یه قانون من درآوردی اجازه راه یابی مستقیم این تیم رو به لیگ برتر گرفتن تا طی دو بازی مشکوک برابر شیرین فراز کرمانشاه، تراختور رو حذف کنن.

ب) اونورش

امروز مردم یکی از محلات فقیر نشین تبریز در اقدامی شجاعانه و خودجوش جلوی سلختمان شهرداری تحصن کرده و یکی از خیابونهای مرکزی تبریز رو بستن و درخواست گاز شهری کردن. بنده به علت عجله نتونستم وایسم و قضیه رو پیگیری کنم، ولی گفته میشد بعضی از مامورین نیروی انتظامی برخورد خشنی با مردم داشته و اونا رو تهدید میکردن! فصل سرمای تبریز نزدیکه و ملت بیچاره از الان فکر زمستونشو هستن!

امروز توی BRT پیر مردی میگفت سقف خونه م خراب شده و موقع بازسازی مامورای شهرداری اومدن و اجازه درست کردنشو نمیدادن! الانه ایشون با زور و مکافات ساختمونش رو تموم کرده ولی طبق گفته خودش شهرداری مجوز تخریب گرفته! آقای پیرمرد میگفت در شهرداری با صدای رسا اعلام کرده که بالا برن پایین بیان همونجا میشینه و یک قران هم به شهرداری نمیده!

یه آقای پیرمرد هم میگفت بعد از 40 سال کاسبی توی یه مغازه، شهرداری یهو اومده گفته شما باید 8 میلیون تومن عوارض خلافی بدی! گویا یه آقای ثروتمند کل ملک و املاک مجاور ایشون رو خریده و ایشون حاضر به فروش نبوده. لذا آقای ثروتمند مذکور رفته از شهرداری پرونده مرونده درست کرده که شما 8 میلیون بدهکاری و از این حرفا! نمیدونم چرا یاد غرب وحشی و فیلمای وسترن و ریل راه آهن و نفت و طلا و اینا افتادم

و آخرش یه حکایت از پیرمرد توی اتوبوس:

یه پسر و دختر باهم عروسی میکنن. خونه اینا 2 تا راه داشته یکی راه راست و مستقیم و یه راه که از یه دره میگذشته!

خانومه هر روز از راه دره میرفته و میومده و شوهرش دائم میگفته از اونور نرو سرت بلا میارن و از این حرفا!

خانومه میگفته نگران نباش هیشکی نمیتونه .... منو بخوره ( عین جمله پیرمرد به مفهوم ماتحت و استعاره از اینکه کسی نمیتونه کاری با من داشته باشه)

مرده واسه اینکه زن رو سر عقل بیاره یه روز صورتشو میپوشونه و جلوی زن رو میگیره و بله! همینطور که مشغول ترتیب دادن خانومه بوده زنه یهو میگه: الهی ویروون بمونی دره! یه بار نشد ما نداده از این دره عبور کنیم! حالا باز خوبه که امروز فقط یه نفره!!!!

راستش من هیچ ربطی بین این حکایت و قصه خراب شدن سقف و دعوا با شهرداری نتونستم پیدا کنم. اگه ممکنه شما کمکم کنین!!!

و باز هم ساوالان

پنجشنبه و جمعه هفته پیش دوباره فرصتی شد تا از فضای شهر و دود و ترافیک و brt خارج بشم و به دامن طبیعت برم.و چه طبیعتی! یه طبیعت وحشی و زیبا که وقتی یه کم فقط یه کم آسمون روی خوش بهش نشون نده به طرز دلهره آوری مخوف میشه.ساوالان برای من عظمتی داره که این بزرگی و شکوه رو هیچ جای دیگه ای توی عمرم تجربه نکردم. درسته که امروز در سایه مناسبتر کردن جاده و افزایش امکانات حتی با پژو 206هم تا پناهگاه میرن و در سایه قرصهای ضد تهوع و قرصهای انرژی زا همه میتونن تا بالای قله برن و جلال و شکوه قله و دریاچه رو ببینن؛ ولی به نظر من هنوزم که هنوزه قلب آدم به تپش میفته وقتی داره احساس میکنه که به قله نزدیک شده و بی اختیار در آخرین شیب منتهی به قله به عظمت و سترگی این کوه اعتراف میکنه!

این شیب جزو اون محلهای پشیمونی هس که در میانه راه اظهار پشیمونی میکنی از رها کردن خونه گرم و غذای چرب خونه و لعنت میفرستی به خودت که چی اینجا گم کردی که از ساعت 2 نصفه شب عزم قله کردی و مگه اون بالا چی دارن خیرات میکنن!ولی فقط کافیه یک ساعت از در رفتن خستگی تنت گذشته باشه که دوباره دلت هوای نسیم شلاق گونه قله و باد در حال چرخ زدن در محوطه دریاچه رو بکنه. همین الان اگر کسی پایه باشه حاضرم این پنجشنبه و جمعه رو هم اونجا باشم.

البته به همه توصیه میکنم وسط هفته برین.چون آخر هفته ها خیلی شلوغ میشه!جایی رو که تا چندسال پیش فقط لندرور میتونست بره و بیاد الان با اتوبوس و مینی بوس و سمند Lx میرن و میان. طبیعت داره بکارت خودش رو از دست میده! 

 

                                                   

         

تو مو میبینی و من پیچش ابرو!!!

امروز یه بار دیگه بهم ثابت شد که به هیچ وجه نمیشه از روی ظاهر مردم در موردشون حکم قطعی داد. و باز بهم ثابت شد اینقدرها هم که فکرمیکنیم وضع همه خراب نیس و میشه امید داشت به فرداهایی بهتر! 

امروز وقتی از یه سواری توی فرودگاه بلاد غربت پیاده شدم؛ تا خودم و کیفمو جمع و جور کردم متوجه شدم که گوشیم رو تو ماشین طرف جا گذاشتم! طرف کی بود؟ شخصی با یه قیافه عملی و تریاکی که داشت با یکی در مورد رابطه نامشروعی که با یه زن شوهردار داشت با یه کس دیگه ای حرف میزد! آدمی که وقتی نگاهش میکنی یا حرفاشو میشنوی ازش متنفر میشی! 

اما آخرش چی شد؟ آخر داستان وقتی بعد از ۱۵ دقیقه دوباره دیدمش در لحظه آخر بهش گفتم:          خیلی گلی!!!

ساوالان

 

 دریاچه مسحور کننده ساوالان در قله کوه

 

دیروز یکی از رفقای قدیمی بهم زنگ زد و ازم دعوت کرد که در برنامه گردش دو روزه شون یعنی دیروز و امروز باهاشون باشم! بنده هم به دلیل اینکه در بلاد غربت به سر میبرم نتونستم توی این برنامه شرکت کنم! با این رفقا تابستون پارسال به سبلان رفته بودیم و جای همه دوستان خالی خیلی بهمون خوش گذشته بود. همین یادآوری باعث شد برم و عکسای سبلان پارسال رو نگاه کنم و کلی برام تجدید خاطره شد! یکی از عکسها که اون رو مشاهده میفرمایین؛ خیلی توجهم رو جلب کرد. همون موقع هم این عکسو گرفته بودم تا بذارم تو اینترنت تا همه ببینن! ولی یادم رفته بود! دقیقا یادم نیس که کجا عکسو گرفتم ولی مطمئنم که قزوین نبوده! احتمالاً مسجد قزوینیهای ساکن اون شهر بوده!

دور و بر پناهگاه هم یه چوپون نوجوون بود که واقعا اینقدر خوشگل بود و قیافه طبیعی داشت که آدم حظ میکرد. متاسفانه نمیتونم عکس اون پسر خوشگل رو اینجا بزارم و گرنه میدیدین که طبیعت چه شاهکارهایی داره و یه پسر دهاتی بدون ابرو گرفتن و ژل زدن که سهله ..... بدون آب و صابون تا چه اندازه میتونه زیبا و دلفریب باشه!     

 

 ستاد اجرایی طرح نشاط و تعالی و بچه های مسجد

خووووشحالیم

خوشحالیییییییییم به چندیدن دلیل  

 

۱) اولدوزمون خیلی جیگره! حسابی دلبری کرده و اینقده دلم براش تنگ میشه که اصلن دلم نمیاد برم ولایت غربت! روزایی که باهمیم اند خوشی و شادیه و شبش کرخی ناشی از شادی! از اولدوزمون ممنونیم به تعداد همه اولدوزای عالم! 

 

۲) تا حالا تلفن هیچ پیرمردی منو اینقدر خوشحال نکرده بود. دوست پیر و سر زنده م مهندس اکبری امروز بهم زنگ زد! تا امروز فکر میکردم یه کارفرمای باحاله ولی امروز حس کردم یه دوست خوب و بامرامه! تازه این تلفنش بهم ثابت کرد که اینکه پیش خودم فکر میکردم براشون خوب کار کردم و طییاحیهایی که کردم اساسی بودن پر بیراه نیس و اینکه ییهو بعد ۴ ماه بهم زنگ میزنن نشون میده که از کارم راضی بودن! البته بارها هم گفتن که بی میل هم نیستن که برم و مستقیم و بی واسطه باهاشون کار کنم! شایدم رفتم بندر امام! 

خلاصه تلفنش اعتماد به نفسم رو منفجر کرد. 

 

۳) همینطوری به طور الکی خوشحالیم دیگه! مگه شادی دلیل میخواد؟؟؟؟؟؟؟