آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

زیرابی

چقدر بده که همیشه برای منافع یه عده قدم برداری؛ خودتو به آب و آتیش بزنی؛ چیزایی رو که خیلیها نمیتونن بگن رو بری و بگی؛ همه سعیت این باشه که دوستات در آسایش و راحتی باشن؛ اونوقت اونا فکر کنن تو در حال زیراب زدن هستی! 

یه بار اینو گفتم توی وبلاگم که زمانی یکی بهم گفت وقتی داری برای کسی خوبی میکن باید اینو با پتک بکوبی توی کله ش! درست مثل همین کاری که سیاستمدارهای خودمون دارن میکنن! 

نمیدونم! شاید اشتباه از منه! حتما اشتباه از منه! شاید اونطور که باید و شاید نتونستم مدیریت بر رفتارم داشته باشم!  

ولی خیلی زور داره چیزایی بشنوی درست بر خلاف اون چیزی که کردی و اون کارهایی که انجام دادی! 

باید بیشتر فکر کنم! حتما من هم یه جای کار یه لنگی دارم که در موردم اینطور فکر میکنن!

دوزخیم یا بهشتی؟

امروز صبح در حالیکه مشغول خوندن ترانه ای غیر دینی و ضد امامتی!!! بودم کم مونده بود به دوزخ واصل بشم. در حال زمزمه داشتم عرض خیابون رو طی میکردم و میدیدم که اتوبوس داره از مسیر ویژه به سرعت نزدیک میشه‏! اما نمی دونم چطور شد که کلا خیابون و اتوبوس رو فراموش کردم و مثل یه یابو وارد محوطه ویژه اتوبوسها شدم که با صدای وحشتناک بوق اتوبوس به خودم اومدم و با یه حرکت سریع خودمو عقب کشیدم و طوری به عقب خم شدم تا برآمدیگهای ماشین هم بهم نخوره! یارو رانندهه اونقدر ترسیده بود که کم مونده بود پیاده شه و دوتا بخوابونه تو گوشم که من از توی آینه بای بای کردم و گفتم برو ( یعنی غلط کردم ببخشید) فکرشو بکن چه بحثهایی که توی اتوبوس شکل نگرفنه! از قبیل اینکه یارو عاشق بوده و دوره زمونه بدی شده … تا خدا لعنتش کنه این دولت رو که با این گرونی حواس برای مردم نگذاشته!!!! جالب اینجاس که توی این دو ماه ۶ نفر توی همین مسیر به لقاءالله رسیدن و کم مونده بود که منم هفتمی بشم 

عصر که رسیدم خونه و به مادرم گفتم که کم مونده بود امشب برام شام غریبان بگیری و تدارک مراسم سومم رو برای جمعه ببینی بهم گفت که شب یه خواب عجیب و غریب دیده و توی خواب جیغ کشیده و بر همین اساس پدرم امروز صبح به برادر کوچیکم امر فرموده که حتما و حتما موقع خروج از خونه صدقه بده و خیلی هم مواظب خودش باشه!! حالا موندم که جون من رو اون 50 تومنی پاره پوره نجات داده یا بوق اتوبوس یا انعطاف بدنی و عکس العمل سریعم!! یا اصلا به خاطر خوندن اون اراجیف همچین بلایی داشته سرم میومده! دنیای مجازی داشت تایمازش رو از دست میداد!!!