آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

روزهایی هستن که شدید احساس ناامیدی و ضعف میکنم




امروز یکی از اون روزهاست!




صبر و غوره و انگور یا ...

میگه گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی


نمیدونم این صابریت ما ختم به چی خواهد شد. تصور ذهنیم خوب و مثبته! شواهد و قرائن یه ذره منفی میزنه!

امیدوارم آخرکار یهو بیدار نشم ببینم غوره ها نارس و کال موندن یا انگور شدن و گنجیشک ها همشونو خوردن!

هیچ وقت از صبر کردن صدمه ندیدم. اینبارم امیدوارم.

خدا کنه مایوس و  شرمنده نشم

شروعی دوباره

این کاملا طبیعیه که وقتی نه کتابی میخونی نه فیلمی میبینی نه مطالعه درست حسابی داری و وقتی تنها استفاده از اینترنتت شده دنبال کردن حواشی یورو و خوندن ایمیلهای صدمن یه غاز و لایک کردن همه اراجیفی که به اسم چرچیل تا دکتر شریعتی و بروسلی و ... حال و روز زندگی عدیت باشه همین وضع گیج و منگی که توش گرفتاری!

زندگی که توش حتی یه رفتار درست و حسابی نمیتونی باکسی داشته باشی و جز هزل گویی کاری نمیکنی و اونقدر گیج و خنگی که عزیزترین کسانت رو با رفتارت میرنجونی

نه حرفی برای گفتن داری نه سوژه ای برای بحث کردن و اونقدر توی رفتارت توپوق میزنی که جسم و روح عزیزت رو به درد میاری

امشب ولی از اون شبای خاصه! از اون شبایی که شاید توی عمرت یه بار اتفاق بیفته ! از اونایی که اگه حواست نباشه میشه برنامه کل زندگیت!میشه خوره ای که ذره ذره روح خودتو زندگیتو میخوره و به پوچی میرسونتت

امشب یکی از نابترین احساساست تمام عمرم رو تجربه کردم .شبی که برای اولین و اخرین بار به حال زارم گریه کردم.گریه ای که نه برای مرده بود و نه برای هیچ جسم و ماده ای

گریه ای بود برای حال زار و نزارم

اما امشب یه نقطه عطفه! یه نقطه عطف برای تمام زندگیم. تا آخر عمرم این شبو فراموش نمیکنم

از همین حالا اینجا رو دوباره فعال میکنم و از اولدوز عزیزم هم میخام دوباره بیاد اینجا و با حرفاش بهم دلگرمی بده

منتظرتم همسر نازنینم

اپیدمی بی حوصلگی

مدت خیلی زیادی هست که هیچی ننوشتم! هیچ حس و حالی برای نوشتن نبود. نه که بی حوصله باشم! حوصله نوشتن نداشتم. حوصله فیلم دیدن، کتاب خوندن و حتی فکر کردن

اخیرا با دوستی آشنا شدم بسیار فرهیخته! واقعا که یه دوست چقدر میتونه توی رفتار و گفتار یه آدم تاثیر بذاره! همین دوست باعث شده کلی فیلم ببینم و فکر کنم و شاید خدا رو چه دیدی به سرم زد کتاب هم بخونم! کل زندگیم شده کار

اخیرا یه مسافرت فال و تماشا داشتیم با اولدوز عزیزتر ازجان که بسیار بسیار خوش گذشت! یه چندروزی دور از کاربودن بعد از عید بسیار بسیار لذتبخش بود. با اینکه وقتی برگشتم اونقدر کار رو سرم ریخته بود که همین دو روزه حسابی خسته م کرده

میخواستم راجع به بی حوصلگی بگم که تبدیل شد به وقایع نویسی! امروز داشتیم با این دوستمون در مورد بی حوصلگی و کلا توی باغ نبودن حرف میزدیم! انصافا بدجوری پس کله همه ملت خورده! یعنی هرکسی رو که میبینی یه جورایی مدهوشه! حواسش معلوم نیس کجاس! اصلا در و دیوار رو نمیبینه چه برسه به اینکه بخاد به جزئیات رفتارها و گفتارها دقت بکنه! چیزی به نام فکرکردن دیگه در رفتار مردم دیده نمیشه! همه عجله دارن! همه منگن! هیچکس نه زیرپاشو میبینه و نه بالای سرشو و نه حتی روبروشو! 

حتی خودمم که دارم این حرفارو میزنم حال و حوصله پرداختن به مطلب رو ندارم. همه چیز توی سطح اتفاق میفته! چیزی بنام عمق دیگه در رفتار و گفتار و کردار وجود نداره! بعد سوم داره از بین میره! همه حرفا، حکایتا، رفتارها و ..... سطحی هستن! و دنیا عجیب داره به این سمت حرکت میکنه! دوستی میگفت نسل جدید شبیه کف روی دریاس! یه حبابه! همه چیش سطحیه! موسیقیش، فیلمش، کتابش و ....

ولی من دارم میبینم نه نسل امروز که همه اینطور شدن! اصلا همه چی داره سطحی میشه.همه چی داره بی خیالی طی میشه. هیچکس حوصله عمق و معنا رو نداره


عمر گران سبک میگذرد

دوماه از ازدواج من و اولدوز میگذره! شش ماه از سال به اصطلاح جدید میگذره! یکسال تمام از شروع شغل جدیدم میگذره!!!

همه چی به سرعت و خیلی عجیب میگذره! و من میترسم!!! میترسم عمرم بگذره و من هنوز اندر خم کوچه رویاپردازیهام بمونم و به هیچ کدومشون نرسم

فکر کنم هنوز زوده که از شوق و حرص آرزو کردم بیفتم و از امید رسیدن به خواسته هام

بر خلاف تو اولدوز نازنینم من به آینده با امید زیادی خوشبینم

کم پیش اومده پیش بینیهام غلط ازآب دربیاد و امیدوارم این یکی از اونایی نباشه که غلط باشه!

امیدوارم! امیدوارم! امیدوارم

اولدوز می تابد

اولدوز بر من تابیدن کرد. پنجشنبه و جمعه غرق در مستی تابش نور و گرمای اولدوز بودم

تلالو و درخشندگیت در آسمان زندگیم جاودانه باشه عزیزدلم

امیدوارم بتونم اون چیزی باشم که تو میخای و اگر هستم اون چیزی بمونم که تو دلت میخاد.


نوروز ۹۰

یکسال دیگه هم گذشت 

آدم وقتی مرور میکنه اون مسیری رو که اومده تا به اینجا رسیده کلی تعجب میکنه! زندگی بیشتر ماها توی این مملکت با این بی ثباتیهاش جوریه که میشه ازش فیلمها ساخت و کتابها نوشت! 

همه هم به نوعی درگیرن و فقط چیزی که جالبه اینه که همه هم جوگیرن که شرایطشون عجیبتر و خفن تر و غیرعادی تر و هزار تا " تر" دیگه،متفاوت تر از شرایط و اتفاقات بقیه س 

سال ۸۹ برای من سال خوبی بود! از هر جهت خوب بود. 

سالی که بعد از مدتها چیزی رو که حقم بود تا حدودی به دست آوردم! کاری که دوستش داشته باشم و درآمدش رضایت بخش باشه و مهمتر از همه منو ارضا کنه! کاری که گاهی توش به مشکل بربخورم و کم بیارم و درگیر بشم و یاد بگیرم و .... 

سال خوبی بود چون شادیهای جدیدی رو تجربه کردم. دوستان جدیدی پیدا کردم و دامنه ارتباطاتم رو گسترش دادم. 

امسال برادرم ازدواج کرد با کسی که دوستش داشت! 

من و اولدوز روزهای قشنگی رو باهم تجربه کردیم و امیدوارم روزهای بهتری پیش رومون باشه. 

همه خوبی سالمن و ملالی نیست! زندگی در جریانه و ما فعلاً در جهت حرکت رودخونه ش به آرامی شنا میکنیم و لذت میبریم و عصبانی میشیم و شاد میشیم 

یه روز غمگینیم، یه رو خوشحال! یه روز احساس قدرت میکنیم و یه روز احساس ضعف! یه روز حس هیچی ندونها رو داریم و یه روز احساس همه فن حریفی میکنیم! اینهمه تضاد به نوبه خودش لذت بخش و سیال و سرزنده س! این خودش یه جور پویائیه! 

خوبه که عیدی هم هست و بهانه ای برای دیدن کسانی که دوستشون داریم؛ فرصتی برای استراحت و ریکاوری؛ فرصتی برای رفتن به جاهاییکه ندیدیم یا دیدن دوباره جاهاییکه ازشون خاطرات خوش داریم دیدن بچه هایی که از عید لذت میبرن و وقتی بهشون عیدی بدی برق شادی و شعف رو توی چشماشون حس میکنی و لذت میبری 

و..... خیلی چیزای دیگه 

آرزوی من خوشحالی همه کسانی هست که میشناسمشون و امیدوارم سال پیش رو براشون بهترینها رو به همراه داشته باشه!  

سال نوی همه تون مبارک

بنشین لب جوی و ....

برای اینکه بدونی گذر ایام با چه سرعت وحشتناکی در جریانه کافیه یه نگاهی به تاریخ کتابی که همیشه دوس داشتی و فکر میکردی تازه خوندیش بندازی!

دیشب وقتی خواستم کتاب آزادی یا مرگ کازانتزاکیس رو که فکر میکردم اخیراً خریدم شروع کنم با دیدن تاریخ خرید کتاب کوپ کردم.شهریور 86!!! سه سال و نصفی از تاریخ خرید کتاب میگذروه درحالیکه من فکر میکردم تازه خریدمش و سر فرصت میخونمش! یه حس ترس وحشتناکی سراغم اومد. روزها چه سریع دارن میان و میرن و ما بیخبریم

یاد شعر خیام افتادم:

هنگام سپیده دم خروس سحری

دانی که چرا همی کند نوحه گری

یعنی که نمودند در آئینه ی  صبح

کز عمر شبی گذشت و ما بیخبریم

ناگهانه

تغییرات جدید باعث به وجود اومدن شرایط جدید میشن! کار جدیدم خیلی سنگینه 

کارکردن توی شرکتهای بزرگ یه سری مزایا و یه سری معایب داره 

من الان توی یه دوره گذرا هستم.همیشه شروع کار برای آدم مشکله حالا توی این کار شروع توی شروع شده کار منو خیلی سخت تر کرده 

هم خود کار تازه شروع شده و هم حضور من تازه س! این تازگی انرژی زیادی میبره 

من برای اولین بار هست که از شروع یه پروژه باهاش درگیر میشم و همینم کارمو سخت تر کرده 

الان بزرگان رفتن به جلسه هماهنگی و من مورچه کارگر فرصت پیدا کردم بیام چند خط اینجا بنویسم 

فعلا همین