آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

وقتی که ....

وقتی حس میکنی گردش روزگار برات عادی و یکنواخت شده 

وقتی میبینی هر روزت داره مثل روز قبل تکرار میشه 

وقتی میبینی مثل آدمهای سطح پایین کارت شده صحبت کردن در مورد تنگی و کوتاهی مانتوهای همکارات و متلک انداختن و مسخره کردنشون 

وقتی میبینی اونقدر عافیت طلب شدی که حتی از فکر کردن به یه کار دیگه و ریسک کردن دچار ترس میشی 

و وقتی میبینی که دیگه از کاری که داری میکنی لذت نمیبری...... 

بدون وقت اون رسیده که یه تکونی به ک و ن ت بدی و یه حرکت جدیدی رو شروع کنی 

تنها و تنها در این صورته که زندگی یه وجه دیگه از وجوه بیکرانش رو به رخت میکشه و تازه اون موقع هس که میفهمی هنوز زنده ای و هنوز میتونی کاری رو بکنی که دلت میخواد! 

یکی میگفت من زمانی میتونم بفهمم زنده م که تپشهای قلب ناشی از انجام یه کار جدید و یه ریسک جدید و یک هیجان تازه رو با گوشهای خودم بشنوم 

 

پ.ن: چهارشنبه و پنجشنبه و امروز چقدر از بودنت لذت بردم! مخصوصا چهارشنبه.... 

و چقدر احساس کردم که دوستترت دارم

فلاش بک

امشب و در آخرین ثانیه های مهمونی که توی خونه قدیمی مادر بزرگم بودیم من با وجود اینکه نه برفی بود و نه سوز و سرمای شدیدی؛ با تمام وجود زمستون رو حس کردم و یاد زمستونهای سرد و یخی ۲۰ سال پیش افتادم! اونهم کجا؟ توی توالت حیاط خونه مادر بزرگم!! 

یاد روزایی افتادم که توی هیچ خونه ای دستشویی نبود و همه یه توالت اونم توی حیاط داشتن و زمستونا برای اینکه شیر آبش یخ نزنه از شیر توالت فانوس آویزون میکردن! 

بوی نفت با پت پت فتیله فانوس و نور کم سوش مخصوصا توی روزهایی که به خاطر بمباران برقها رو قطع میکردن مثل یه تصویر از ذهنم گذشت! آخه مادر بزرگ من هنوز هم داخل ساختمون خونه ش توالت نداره و جاب اینجاس که یه جورایی بدش هم میاد

تنهایی و نداری و ضعف هم که دست بدست هم بدن..........

دوستی میگفت مهمترین نشانه آدمای تنها اینه که وقتی مریض میشن تنهایی میرن مطب دکتر، تنهایی تو سالن انتظار میشینن تا نوبتشون بشه و در خلال این تنهاییشون مجله ای، چیزی دست میگیرن یا زیرچشمی ملت رو میپان و واسه زوجای اطرافشون قصه میسازن. بعد تنهایی میرن داروهاشونو میگیرن و بعدتر تنهای تنها میرن آمپولشونو میزنن، بعدم اگه حالشون بد شه تنهایی میشینن یه گوشه تا یه دکتری، پرستاری، آمپولزنی، چیزی بیاد، دلش به حالشون بسوزه و به دادشون برسه...

پریروزا داشتم از یکی دیگه از دوستام در مورد نتیجه آزمایش خونم سوالامو میپرسیدم که یهو گفت جات خالیه بیای ملتو وقتی آزمایش میدن ببینی؛ کلی بامزه ان این نامزدا و دوست پسر دخترا... میبینی هنوز خانومه آستینشو بالا نزده اون یکی از اونور به زور ساندیسی چیزی میکنه تو حلقش (به من ربطی نداره، دقیقا همین اصطلاحو با کلی ادا و اطوار گفت)... بعد من با رفر به مورد قبلی فکر کردم اینا دیگه اصلنی تنها نباید باشن و بشن دیگه...

.......

چن ماه پیش توی خیابون داشتم پیاده میرفتم که یهو یه خانوم قدبلند جوون چادری که از روبرو میومد تکیه داد به تیر و به نظر میرسید که حالش بده... رفتم ازش سوال کنم ببینم کمک میخواد یا نه با فارسی لهجه دار شروع کرد به صحبت... گفت بارداره و چند روزه درد شدید داره و باید بره سونوگرافی... بعد آدرس رو نشونم داد و گفت نمیتونه پیداش کنه... آدرسشو گرفتم و بهش گفتم همونجا وایسه تا پیداش کنم... درست جایی بود که خانوم قبلا از جلوش رد شده بود و ندیده بودتش... برگشتم و بهش گفتم همراهم بیاد... تو همون چند لحظه ای که با هم بودیم درد کاملا تو چهره ش معلوم بود و داشت تعریف میکرد چند روزه درد داره و از شدت درد آی گریه کرده، تا نهایتا به جاریش زنگ زده و اون بهش گفته برو دکتر... خلاصه مثل آدمای تنها که درددلشون رو واسه غریبه ها میکنن، تا حتی برای چند لحظه تنهاییشون یادشون بره... من هیچی سوال ازش نپرسیدم ولی کلا علامت سوال شده بودم که خوب چرا تنها... پدر این بچه ای که تو داری دردش رو تحمل میکنی کجاست؟؟!!! کلی هم جواب ساختم که هیچ کدوم قانعم نکرد...

چرا آدما اینهمه تنها میشن اونموقعی که برگه و سند و نوشته اونا رو وصل کرده به یکی دیگه؟؟؟

تنهایی و نداری و ضعف هم که دست بدست هم بدن..........

و تو حیران یافتن یک خط کرسی

خالی شده ام... خلاء مطلق... خالی شده ام از تمام حس نفرت و دلدادگی و عاشقیت و دلتنگی و هزار چیز دیگر...قاعده دل خواستنها و دل نخواستنها... خودت را که اسیر کنی، اسیر قاعده، دست‌ات می‌لرزد وقت مشق کردن. که می‌شوی چلیپانویسِ دست به سینه، تعظیمیِ هزار قاعده و قانون.

 که باید جرأت داشت، جسارتِ لغزیدن از خط کرسی. که اگر دل نداشته باشی، تاب نمی‌آوری؛ جوهرت راه نمی‌آید وقتِ مشق...

مشق میکنم و خالی میشوم... خالی تر از همیشه... نشانی نیست از آن سفت گرفتن قلم مشق با آن سر تراشیده و کجش... 

 چه توفیری دارد...

بی قاعده که مشق عشق کنی نمیلرزد دست و دلت به یک نامرادی... که بی قاعده مشق کرده ای و بی قانون... آنوقتها که پابندت کنند به قاعده، که بنده قانونِ بودن شوی، میترسی از رها شدن... و رهایت میکنند میان دو خط کرسی و تو حیران یافتن یک خط کرسی... 

.

 


بعدا نوشت:  

مرسی کروموزم عزیز... من هر چی فکر میکردم یادم نمیفتاد که چی اینجا رو فیلتر کرده... توی جوابی که تایماز برای یکی از پستای ذهن چسبناک گذاشته بود چن بار از کلماتی استفاده شده بود که موقع سرچ چنین کلمه ای توی موتورهای جستجوگر پیدا میشدن. به هر حال من اون مطلبو گذاشتمش توی چرکنویسای وبلاگ تا سر فرصت جدا جداشون کنم... شاید که فرجی حاصل گشته از فیلترینگ در بیاد اینجا...در مورد anti flooding هم که چک کردم غیر فعاله... حالا چه دلیلی داره نمیشه پشت سر هم نظر گذاشت نمیدونم.

کجاست جای رسیدن و نشستن ؟؟

چقدر سهمگینند گاهی خاطره ها.... خاطره زدوده شدن روزهای ساده بودن، روزهای بی پیرایه بودن، خاطره روزهایی که همه زلال بودن آدمها رو مکدر کردند و نفس زیبای خواستن رو بیمعنی...

چقدر دردناکند گاهی خاطره ها... خاطراتی که ایمان هنوز کامل نشکفته تو رو به یغما بردند، صداقت بیکرانت رو متوهم ساختند و سیالیت تو رو به سخره گرفتند...

میگذری از اون روزها و از اون خاطره ها...

اما گاهی دورتر که نگاه میکنی خاطره ها رو میبینی که به صورت هزاران سوال حل نشده چنان تو رو نظاره میکنند که انگار میخوان همزادت باشن... 

. *

سکوت و سکون

صیقل از گذشت زمان است، نه گذر در سکوت و سکون. از سایش تن‌ها و دل‌هاست که جان جلا می‌گیرد. نه در خلوت...

چقدر ترسیدم و میترسم از این سکون، از این سکوت، از غمها و دردها و لبخندها و دلدادگیها و دلتنگیها و شادیها، حتی از عدم دل خواستنهایی که در سکوت روی میدهند و همانجا میمانند... صیقل تنها از سایش جانهاست و جلا از زدودن زنگار سکون...

صیقل از دیدن و گفتن و شنودن و نیوشیدن و به جان خریدن است، نه از نگفتن و نپرسیدن و به ظاهر به فراموشی سپردن؛ که جانی که زنگاری بر آن نقش بسته، هر چه خوش آراسته شود، طنین حزن انگیزش در تمام زمانها ساری و جاری خواهد بود...  

.

دلت برام تنگ شده؟ یا تو رو خدا یه جواب درست به من بده :دی

و گاهی چقدر تشنه شنیدن حتی یک نه ی مردانه ام. برای منی که متخصص دادن جوابهای دو پهلو و هرگز ندادن یک جواب صریحم هم هرگز تعریف نشده که در یک موقعیت احساسی جواب دو پهلو بدم، برای مثال وقتی کسی جدی ازت میپرسه دوستش داری یا نه یا دلت براش تنگ شده یا نه بزرگوارانه ترین حالت اینه که در جواب اون سوال گفته بشه بله یا خیر، و از دید من مضمحل کننده ترین حالت اینه که  پاسخ بشنوه: خودت چی فکر میکنی؟؟ این چه سوالیه؟؟ منظورت چیه؟؟ یعنی نمیدونم، مطمئن نیستم، شایدم میدونم و نمیخوام بگم...از دیشب تاحالا فکر میکنم وقتی کسی ازمون سوالی میپرسه پیچوندن و دورزدن و سوال رو با سوال پاسخ دادن وجهه سوال، پاسخ، سوال کننده و حتی پاسخ دهنده رو مکدر میکنه. 

........................................ 

بعدا نوشت توسط من: 

همین الان که گفتی به روز شد اومدم تا بخونمش! چون حوصله باز کردن فری گیت رو نداشتم مستقیم اومدم اینجا! 

نمیدونم کدوم جمله باعث شده تا اینجا فیلتر بشه! مسخره س هاااا 

از این به بعد به لجت اونقدر بهت نه میگم تا بشینی زار زار گریه کنی! به بله ها هم نه میگم! 

حرفی که زدی رو قبول دارم! گاهی وقتا مثلا میای بزرگ منشی کنی و آزاد اندیشی! 

خودت خوب میدونی که یه چیزایی هس که نه یا بله قطعی منو بشنوی و بارها و بارها شنیدی.

یه چیزایی هم هس که آدم دوس نداره جواب بده! فکرشو بکن! داری با تمامی وجودت کاری رو انجام میدی و در وسط راه کسی که اتفاقا خیلی هم دوسش داری و صد البته تعداد موقعیتهایی که میتونی باهاش حرف بزنی محدوده و صدها کیلومتر هم باهاش فاصله داری بهت زنگ میزنه و ازت میپرسه دلت براش تنگ شده یا نه! دوستان عزیز خواهش میکنم به این سوال جواب بدین به دور از هر گونه استاندارد ندیشی! چی میتونین بگین؟  

ولی باشه! دیگه جواب دوپهلو بهت نمیدم! فکر کنم به جایی رسیدیم که بدون تعارف باهم حرف بزنیم. مثل اینکه هوس چلنج از راه دور کردی و خوشی زده زیر دلت   

 

.............................................................. 

 * 

بله خوشی بدجوری زیر دلمان را نوازش فرموده است. 

من نمیدونم استاندارد اندیشی چیه ولی لطفا بدور از هرگونه استاندارد اندیشی!!!!!!! پاسخ بدین دوستان عزیز... 

و یک چیز دیگه اینکه خیلی معقول نیست به بله ها بگی نه... حتی اگه باعث بشه من زار زار گریه کنم... و اینکه چقدر رمانتیکش میکنی تایماز... صدها کیلومتر چیه؟؟؟ بعدشم هنوز که به اون رکوردای قبلی نرسیدیم که... بنابراین بیتابی نکن لطفا...  

.

 

وقایع نویسی

1) 3 تا 6 نوامبر نمایشگاه نفت و گاز در ابوظبی برگذار شد و من و یکی از دوستان از طرف شرکت رفتیم به این نمایشگاه و چون بنده تا حدود زیادی ندید بدید بودم و تا حالا مسافرت خارج نرفته بودم برنامه رو به خرج خودمون از 4 روز به هفت روز ارتقا دادیم و باید بگم جای همه دوستان خالی بود و به غیر از نمایشگاه سایر قسمتهای مسافرتمون واقعاً آموزنده و خاطره انگیز بود. مسافرتمون 2 تا 9 نوامبر بود.

2) من فکر نمیکنم تا آخر عمرم بتونم رکورد کار کردن برای دیگران رو در یک مقطع زمانی از 20 ماهی که در اولین کارم زدم افزایش بدم! بالاخره چوب خط حضورم توی این شرکت هم تموم شد و من قاچاقی و بدون اطلاع سردمداران شرکت فعلی عازم شیراز شدم برای کسب تجربه ای دیگر و از اوایل دیماه شیرازی شدم! البته فکر نمیکنم اینجا هم زیاد کار کنم و امیدوارم بعد از این تجربه بتونم به یه ثبات برسونم خودم رو و البته برای خودم کار کنم!

3) اینجا که هستیم یه خونه مجردی داریم با انسانهایی در رنگها و طعمهای متفاوت! از الکلی و تریاکی بگیر تا بچه سوسول و پاستوریزه ای مثل من که سعی میکنه با گنده گویی کاری کنه که فکر نکنن خیلی پاستوریزه و هموژنیزه هست!

4) این اولین تاسوعا و عاشورایی هس که من دور از کاشانه و خانه هستم! با وجودی که در جاهای مختلفی کار کردم ولی مقاطع کاریم اونقدر بلند نبودن که به تاسوعا و عاشورا برسن. روز عاشورا اونقدر به همسایه روبرویی خونه مون که هیئت داشتن گفتم خدا قبول کنه که بالاخره به منم ناهار داد! آخه همه جا بسته بود و من تنها توی خونه هیچی واسه خور دن نداشتم.

5) ما توی خونه پدری ماهواره نداریم به دو دلیل:

اول اینکه پدرم خیلی مذهبی تشریف دارن و دوم اینکه من و اخوی مربوطه حال و حوصله تلویزیون نگاه کردن و البته علاقه آنچنانی هم نداریم که خودمون برای خودمون ماهواره دست و پا کنیم!

این مدتی که اینجا هستم فرصت مناسبی بود تا یه نگاهی به برنامه های ماهواره بندازم و سبک و سنگین کنم برنامه هاشو!

غیر از فیلمای جالبی که توی بعضی کانالها دیدم و غیر از چند بخش خبری وی او ای، اصلا چیز دندون گیری تا حالا پیدا نکردم! البته در اینکه کلا سرگرم کننده و وقت کش هستن هیچ جای شک و تردیدی نیست!

نتیجه بررسیهای من:

1)  آهنگهای کانالهای فارسی واقعا سخیف و جلف هستن و غیر از چند تا خواننده که کلام و موسیقی جدی دارن 95 درصد به شکل ویران کننده ای مسخره و ناامید کننده هستن!

2)  برنامه های سیاسی اینجا هم مثل تلویزیون دولتی خودمون تهوع برانگیز و مسخره هستن! هر دو فت و فراوون دروغ دارن منتها خارجیها جلف تر و سبک تر هم هستن! البته بعضی ازبخشهای صدای آمریکا خوبه! ( از نوری زاده نمیگم چون ازش خوشم نیومد)

3)  الان داشتم به گفتگوی زن امروز با ابراهیم نبوی گوش میدادم! مخ نبوی هم در بلاد خارج پکیده. ستون پنجم و چهارم روزنامه های جامعه و توس و نشاط کجا و این جفنگهایی که الان میگه کجا! اصولا وقتی انسان از چارچوب ادب خارج بشه طنز تبدیل به هجو و هزل میشه. این هم الان داشت میگفت آدم میتونه به بوش کفش بندازه اما به احمدی نژاد نمیشه! چون احمدی نژاد گاز میگیره.

4)     شبکه های آر تی ال و زد دی اف آلمان خیلی خوبن

5)    

و چند تا نکته جزئی که از دیدن شبکه های مختلف برداشت کردم 

- ایرانیها چه مقیم و چه غیر مقیم فقط سه تا درد دارن:

1) از کچلی رنج میبرن. چون 35 درصد تبلیغات تمامی شبکه ها به ترمیم مو اختصاص داره. وسط یه سریال 40 دقیقه ای 3 بار تبلیغات پخش میشه که حداقل 10 دقیقه طول میکشه و در این 10 دقیقه هر تبلیغی 3 تا چهار بار تکرار میشه!

2) از اعتیاد رنج میبرن. و حجم تبلیغات به قدری هس که آدم فکر میکنه همه ایرانیها معتاد هستن! 40 درصد تبلیغات رو داروهای ضد اعتیاد تشکیل میدن.

3) همه در آرزوی خریدن خونه در دوبی و عجمان یا قبرس اروپایی هستن! کل تبلیغات در این سه تا خلاصه میشه

من وقتی تبلیغات ایران رو با تبلیغات ترکیه مقایسه میکنم میبینم حتی ایرانیهای آمریکا با داشتن امکانات اونجا چند صد قدم بزرگ با همین بیخ گوشمون فاصله دارن

- عربها کلی سکس کلوب دارن که عکسهای لختی پورن استارها رو به نمایش میذارن و البته تبلیغات فراوان در خصوص افزایش قد و بالای معامله شون! ماشالله به اینهمه همیت! احتمالا از وقتی جوونهای عرب دشداشه پوشی رو کنار گذاشن، به دلیل زندانی شدن دستگاهشون در شلوارهای جین، رشد دستگاهشون کمتر شده و این قضیه باباهاشون و یا شاید دخترهاشون رو نگران کرده!

- ایتالیاییها علی رغم اینکه در آزادی کامل به سر میبرن اما عقده صحبت تلفنی با جنده های شهرشون رو دارن.

اگه چیزای خوب رو ندیدم احتمالا به این خاطر هس که مخ من فقط همینها رو میتونه حلاجی کنه و یا شاید هنوز از بین 1200 کانال مسیر اروپا همه شو نتونستم ببینم! یا شاید چون شبکه های کارتی رو نمیتونم باز کنم.

اگه توی مسیر هات برد برنامه خوبی سراغ دارین بگین تا حرفامو پس بگیرم.