آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

آنچه از زندگی می آموزم...

کوه با نخستین سنگها آغاز می‌شود/انسان با نخستین درد/در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد/من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

معادله

*

در راستای سر زدن به وبلاگ یک ذهن چسبناک و این پستش و هم چنین در راستای این که کلا امروز احساس مورد بی مهری واقع شدن می کنم؛ به این نتیجه رسیدم که معادلات انسانی همچین خیلی هم معادله نیستن که هیچ اغلبم  نا معادله ان ... مصداقش اینه که دیدین یه وقتایی چشمتون راه میفته دنبال اونی که n ساعت باهاش بودین و تازه خداحافظی کردین، همچین یه تیکه از وجودتونو انگاری میذارین که همراهش بره و ...؛ بعد طرف چی؟! احساس میکنین انگاری داره از دستتون خلاص میشه...

در همین راستاها و این که طبق قانون انتروپی، همه چی به طرف نظم پیش میره، قاعدتا هر نامعادله هم به سمت معادله شدن پیش میره دیگه...

اگه یه روز...

 

.

دیدی یه وقتایی مدام و پی در پی حرکتای اشتباه انجام میدی؛ حتی یه وقتایی اونقدر اشتباه کردن برات تکرار میشه که همه روح و روانتو بهم میریزه؛ که همون وقتا قدرت اینو که یه جوری سدی بذاری جلو اشتباهاتتو از دست میدی و حتی هر کاریم که میکنی اوضاع رو بدتر به ضررت برمیگردونه.

.

اینا یه طرف قضیه؛ من از این وحشت دارم که یه روزی یه دیگرونی به جای من تصمیم بگیره دیگه اشتباه نکنم...

قصه بچگیم؟؟؟!!!

.

.

یه چیزی افتاده تو فکرم و داره کلافه م میکنه ... اونم تئوری خود  مقصر بینی ه... حالا این یعنی چی... یعنی به محض این که طرف صحبتم بره رو سایلنت، یا همچین صداش خشدار بشه، تمام موتورای جستجوم کار میفتن تا ببینن باز چه کار بدی مرتکب شدم من! حالا درسته هیچ وقت به جواب نمیرسم ولی چنان مشعشعانه تخیلاتم پرواز میکنه که یهو میبینی کل روزم اسپویل شد چون هی مسیر کج و معوج شده ، رسیده به جاهایی که نباید برسه که نتیجه بگیرم این اصلا فکرش از جای دیگه ای مشغوله.

چالا چون میگن قصه هایی که تو بچگی میشنویم تاثیر دارن رو تفکرات بزرگسالیمون، دارم حدس میزدم بچه که بودم کدوم قصه رو واسم تعریف کردن؟!

.

حالا یکی نیست بگه نکنید عزیز جان؛ واسه چی میرین رو سایلنت ... که بعدم من برم استنتاجای عجیب غریب بکنم و نهایتا به این نتیجه برسم که چرا من اینقدر مظلومم آخه؟؟

حکایت آون و استرینر و تیر وکمان

میگه میدونم که کلی سوژه داری واسه نوشتن! میگم خب آره سوژه که زیاده ولی همه شون خامن

آدم باید حرف رو تو دهنش بپزه و بده بیرون دیگه! میگن سخن مثل تیری هس که از کمان رها شده و دیگه قابل برگشت نیس! میگن زخو شمشیر التیام بخشه ولی زخم زبون رو هیچ مرحمی ( شاید فقط خود زبون) نمیتونه مداوا کنه! اینایی که میگم هیچ ربطی با استرینر نداره! صافی با آون فرق میکنه! آون برای پخت و پز حرف لازمه اما استرینر نباید باشه توی حرفهای دو نفری که باهم هستن و همدیگه رو دوس دارن! برای اینکه استرینر لازم نشیم باید مثل یه خر فکر کنیم نه مثل یه گور خر!!!

برای اینکه استرینر لازم نشیم نباید از حرفهای همدیگه سوء استفاده کنیم و دنبال تناقض بگردیم. نمیگم که آدما باید بی چشم و گوش به همدیگه اعتماد کنن! اما اینم نمیشه که همیشه ذره بین به دست گرفت و دنبال ردپا گشت!

واقعا اعتماد مطلق به کسی کردن خیلی مشکله! ولی این رو هم باید در نظر گرفت که ما گاهی حتی به خودمون هم دروغ میگیم و گاهی اعتمادمون رو به خودمون کم رنگ می بینیم ( البته منظورم سلف کانفیدنس نیس) بنابراین انتظار اعتماد مطلق مطلق از کسی داشتن و یا به کسی کردن هم به نظر من بی معنیه! این ذهن لعنتی جستجوگر همیشه دنبال معما میگرده و وقتی بیکار باشه طرح معما میکنه!

زندگی رو باید ساده گرفت! نه اونقدر ساده که از سادگی ساده گرفتنت سوءاستفاده بشه و نه اونقدر پیچیده و سر در گم که خودت رو توی کلاف به هم پیچیده زندگیت گم کنی و هیچ وقت هم نتونی سر کلاف رو پیدا کنی و دستت بگیری!

پ.ن: من اصولا با تنبیه بدنی مخالفم! مخصوصا در مورد بچه ها که گلهای باغ زندگانی هستن! البته تنبیه برای خانومها لازمه چون هم در قرآن اومده و هم در کتاب فیلسوفهای بزرگی مثل نیچه!!!

وقتی که بخواین گل باغ زندگانی رو با کتک و فلک به درس خوندن تشویق کنین و بگین که باید دکتر بشی یارو آمپول زن هم نمیشه! یا اگر هم بشه دکتر درس درمونی نمیشه و مریضاشو به فاک میده!

وقتی هم که از کسی ( احتمالا یه گل باغ زندگانی دیگه) بخواین به زور فلک و چماق آپ بکنه آخرش میشه افاضات صدر المندرج که از دیدگان مبارک گذشت!

لحظه هام- خنده هام

.

میگن یه روز جبرئیل میره پیش خدا گلایه میکنه که: آخه خدا، این چه وضعیه آخه؟ ما یک مشت ایرونی داریم توی بهشت که فکر میکنن اومدن خونه باباشون! به جای لباس و ردای سفید، همه شون لباسهای مارک دار و آنچنانی میخوان! هیچ کدومشون از بالهاشون استفاده نمیکنن، میگن بدون "بنز" و "ب ام و" جایی نمیرن! اون بوق و کرنای من هم گم شده... یکی از همین ها دو ماه پیش قرض گرفت و رفت دیگه ازش خبری نشد! آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم... امروز تمیز میکنم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه است! من حتی دیدم بعضیهاشون کاسبی هم میکنن و حلقه های بالای سرشون رو  به بقیه می فروشن!
.
خدا میگه: ای جبرئیل! ایرانیان هم مثل بقیه، فرزندان من هستند و بهشت به همه فرزندان من تعلق داره. اینها هم که گفتی، خیلی بد نیست! برو یک زنگی به شیطان بزن تا بفهمی درد سر واقعی یعنی چی!
.جبرئیل میره زنگ میزنه به جناب شیطان...
دو سه بار میره روی پیغامگیر تا بالاخره شیطان نفس نفس زنان جواب میده: جهنم، بفرمایید؟
جبرئیل میگه: آقا سرت خیلی شلوغه انگار؟
شیطان آهی میکشه و میگه: نگو که دلم خونه... این ایرونیها اشک منو در آوردن به خدا!
شب و روز برام نگذاشتن! تا روم رو میکنم این طرف، اون طرف یه آتیشی به پا میکنن! تا دو ماه پیش که اینجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتیش بازی!... حالا هم که... ای داد!!! آقا نکن! بهت میگم نکن!!! جبرئیل جان، من برم... اینها دارن آتیش جهنم رو خاموش میکنن که جاش کولر گازی نصب کنن...

****

درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده می شود .پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟

از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و…

حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است:

" با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند."

.

.

پ.ن.1 کاشکی زندگیامون همین جوری باشه خوب... مگه چی میشه؟؟؟ عاشق خود خود زندگی باشیم. یادمون باشه که خیلی چیزا و خیلی کسا اونقدر مهم نیستن که باعث بشن لحظمون خراب بشه...

اصلا چی میشه همش بخندیم و بذاریم زندگی روالشو طی کنه ... چن وقت پیش خانوم معلم زبانمو که یه چن سالی شاگردش بودم دیدم و یه چن ساعتی با هم بودیم. آخرش بهم گفت تو چقدر عوض شدی اولدوز... چرا اینقدر از میزان شاد بودنت کم شده ... این حرفو کسی زد که دو سالی بود ندیده بود منو ... وقتی فکر کردم دیدم واقعا هیچ دلیلی ندارم ... هیچ چیز خاصی نیست! پس چرا اینو حس کرده بود؟؟

آره ساده فکر کردن و ساده گرفتن همه چی خیلی خوبه ... ولی اصلا دست تو نیست که وقتی کسی داره حرفی میزنه یهو به جای گرفتن صورت حرفش یه چیزی توی باطنت نقش ببنده و فقط یه لبخند بماسه رو لبت که طرف نفهمه چه طوفانی بپا کرده تو وجودت. دست تو نیست که بقیه هم ساده نگاه کنن به همه چی تا از ظن خودشون قضاوت نکنن در موردت. حتی وقتی تصمیم داری خودت باشی و حرفتو سبک سنگین نکنی قبل از گفتنش و بدون قصد و غرض حرف بزنی پیش میاد که یهو جا بخوری و به این فکر کنی که نکنه استرینر لازم شده باشم با این آدم هم.

دلم برای داشتن تک تک لحظه هام، برای خنده های از ته دل، برای یه عاشقیت بی ریا، برای داشتن یه اعتماد بی چون و چرا، برای حس کردن اینکه کسی تمام کاری که میتونه و برای کسی کرده برای من داره انجام میده تنگ شده.

من لحظه هامو میخوام ...تک تکشو ... شباشو ، روزاشو با تموم آدماش، با تموم حس عشقم به زندگی و تمام متعلقاتش؛ که گاهی گمشون میکنم ... اون مدل ایرونی مثل اون بالا...

.

پ.ن.2 به نظرتون بده آدما عوض بشن؟؟ امروز صمیمیترین دوستم که یه 10 سالیه همو میشناسیم بهم گفت "از کجا که راست میگی... خوب آدما عوض میشن؟؟" حالا من دارم هی فکر میکنم اصلا درستشم اینه که عوض بشن دیگه؛ منتها در جهت بهینه شدن.

.

پ.ن.3 تایماز قول داده امروز آپ کنه ... بایدم آپ کنه... اگه نکنه بساط فلک جوره جوره.